« سر هرمس مارانا »
صلح و آرامش از حقیقت بهتر بود



2013-07-31

سابقه‌اش را ندارم. در اوج سال‌های پراسترس ۸۹ تا ۹۱ حتا. یادم نمی‌آید هیچ‌وقت از خواب پریده باشم قبل‌تر هم. برعکس، همیشه آدمی بودم خوش‌خواب، به شهادت دوست و دشمن. اول فکر کرده بودم مال پریشانی و کم‌مجالی قیلوله‌های ظهر باشد. نبود. به شبانه‌ها هم کشید. این که از شدت کابوس بیدار بشوی. کابوس‌هایی با تم مشترک. آن‌هم در این زمانه که اوضاع کم‌وبیش روبه‌راه است. آخرین‌بار امروز صبح بود. برادر یک دوست قدیمی را در خیابان دیده بودم. برادری که در دنیای واقع وجود ندارد. زده بودم کنار. داشتم احوال آن رفیق قدیمی را می‌پرسیدم. بعد گفتم بیا یک سیگار با هم بکشیم، لااقل. صندوق‌عقب ماشین را زده بودم بالا. کوله‌ام را گذاشته بودم توی صندوق‌عقب. سیگار درآورده بودم و روشن کرده بودیم. بعد یک‌دفعه دیدم هفت‌هشت نفر ما و ماشین را دوره کرده‌اند. یکی‌دوتاشان چاقو دست‌شان بود. رییس‌شان درآمده بود که: خودت می‌دونی چی ازت می‌خوایم. به زبون خوش یا بزنیم‌ت؟ زورگیر بودند. کنار خیابان. قصدشان ماشین بود. سوییچ دست‌م بود. دیدم حریف‌شان نمی‌شوم. یک‌لحظه کوله‌ را برداشتم (محتویات‌ کوله چیزی از کل دارایی‌ام کم نداشت). شروع کردم به دویدن. خیالم راحت بود که ماشین را بدون سوییچ نمی‌توانند ببرند. دویدم. کند بودم. خیلی زود از پشت سر رسیدند. درگیر شدم. زورشان چربید. با خودم گفتم تمام شد. بی‌خیال ماشین باید بشوم. از خواب پریدم. قهوه درست کردم. سیگار کشیدم. بعد دیدم چه تم تکراری‌ای شده این دزدیده‌شدن ماشین این مدت. فکر کرده ماشین چرا؟ استعاره از چی‌ست این ماشین لعنتی. چرا هی دارد در کابوس‌ها تکرار می‌شود. یک زمانی ماشین برای من امنیت بود. توی ماشین‌م که بودم خودم‌تر بودم. نه که حالا نباشد،‌ هست، اما نه این‌جور که جاهای دیگر امن نباشد. دفتر و خانه را دارم. بعد فکر کرده بودم چرا این همه نگران ازدست‌دادن‌م، آن‌هم این روزها که تهدیدی خاصی از بیرون نیست. بعد فکر کردم لابد مال این است که یک امانتی دستم هست، باید زودتر خرجش کنم. زودتر یک جای امنی بسپارم‌ش. این‌ها را صبح ندیدم. این فکرکردم‌ها و دیدم‌ها مال همین الان است. همین لحظه‌ای که دارد نوشته می‌شود. دارد باز می‌شود. راست می‌گفت آن رفیق‌مان. باید خواب‌ها را نوشت. تا ازشان سر در بیاوری. 

Labels:




2013-07-23

توی چشم‌هام نگاه کرد که: تو واقعن دیگه هوس پلوی کره‌مالی‌شده نمی‌کنی؟! دل‌ت نمی‌ره واسه خورش قرمه‌سبزی‌ای که بوی روغن روش دماغ‌ت رو مست کنه؟! واقعن اسپرسوت رو هم بدون‌شکر می‌ری بالا؟! چته خب؟! غذای چرب و چیل هوس نمی‌کنی دیگه؟! گشنه‌ت نمی‌شه مرتیکه مگه؟! یک تکه سینه‌ی مرغ کباب‌شده بریدم. با چند تکه کاهو زدم سر چنگالم و فرستادم به خندقِ سابقن‌بلا. گفتم توی فیلم «اونجرز» از همون اول فیلم مردآهنی گیر داده به هالک. به هالک که نه درواقع، به بروس بنر، اون‌یکی شخصیت آروم و کنترل‌شده و غیرعصبانی‌ش. که تو چی‌کار می‌کنی که دیگه عصبانی/هالک نمی‌شی؟ چه‌جوری خودت رو کنترل می‌کنی؟ رمز موفقیت‌ت چیه؟ بعد، آخرای فیلم، یه‌جا هست که بروس/هالک رو می‌کنه به مردآهنی/تونی استارک، که می‌دونی راز من چیه؟ «من همیشه عصبانی‌ام».

Labels:




2013-07-15

۱
خوشی‌نویسی‌ای که به «ادبیات»، به تولید ادبیات منجر نشود، پز و ویترین‌ و الخ هم که محسوب نشود، در به‌ترین حالت‌ش می‌شود تولید محتوای بی‌ارزش،‌ می‌شود «جانک‌». تعمیم‌ش‌دادن به خوشی‌نگاری‌ها اما به این راحتی‌ها نیست. وگرنه چرا هنوز که هنوز عکس‌های سال ۴۲، خوشی‌نگاری‌های سال ۴۲ را که آدم نگاه می‌کند یک جای دل‌ش غنج می‌رود.

۲
اعتراف کنم. از این پست علیبی که شر شد و شر شد (به کسر شین اول و فتح دومی) همان دوجمله‌ی اول‌ش را پسندیده بودم. همان که از کثرت گزارش‌ نوشتن و دادن و پیشی‌گرفتن سرعت تولید محتوا از مصرف‌ش می‌گفت. از این حجم انبوه گزارش‌های شخصی، گزارش‌های اکثریت، متنی و تصویری و الخ، بی‌خاصیتی‌شان. کثرت گزارش‌های شخصی، فارغ از خوشی یا غم بودن‌شان حتا. آدم است دیگر، گاهی دل‌زده و خسته می‌شود از این همه تولید بی‌خاصیت محتوا. 

۳
چهارپنج‌سال پیش حدودن، مجله‌ی معمار را که ورق می‌زدی، غالب تبلیغ‌ها تبلیغ کامپوزیت‌پنل‌های آلومینیومی بود. انتخاب اول قریب به اتفاق کارفرمایان اداری و تجاری. تا شهرها از کاپوزیت‌پنل‌ها اشباع شد. حالا همان حکایت برای نماهای چوبی دارد تکرار می‌شود. یک‌جوری که آدم خجالت می‌کشد پنل‌های چوبی به کسی پیشنهاد کند. می‌خواهم بگویم این اشباع کلن چیز بدی‌ست. نکنیم خب. شده حکایت اینستاگرام‌های‌مان از خوردنی‌های‌مان، صرفِ‌ خوردنی‌ها، صرفِ میز غذا، بی‌امضا، بی‌هویتِ معلوم. آدم را دچار یک‌جور کرختی می‌کند کم‌کم. از فرط تکرار. این همه سوژه‌ی بکر داریم هرکدام‌مان: خودمان، خودمان در جاها،‌ در موقعیت‌ها، دوروبری‌های‌مان، دوروبرهای‌مان، «لااقل» به آن‌ها بپردازیم، اگر کماکان اعتقاد داریم لزومی به عکس «خوب» گرفتن نداریم در اینستاگرام‌مان.

Labels:




2013-07-14


۱
تازه از زندان درآمده بود. زندانِ نه‌چندان‌به‌حق. افتاده بود به صرافت انتقام. یعنی اول نیت‌ش صرفن انتقام بود از آن‌هایی که برای‌ش پاپوش دوخته بودند. تمام سال‌های زندان، تمام‌ آن دقایق کشنده را صرف این کرده بود که آدم‌ها را، قابلیت‌های‌شان را خوب بشناسد. هرکدام را بگذارد سر جایی که باید. بعد، بیرون که آمده بود، نشسته بود منتظر. تا تک‌تک‌شان بیایند بیرون. رفته بود سراغ‌شان. یکی به وعده، یکی به مصلحت، یکی به انتقام، یکی به معرفت. هرکدام به نوعی. راضی شده بودند بایستند کنارش. نه که صنمی با او داشته باشند لزومن، کلن انگیزه‌ها را اول از همه چیده بود. درست هم چیده بود. بعد نقشه را روی میز پهن کرده بود. یکی‌یکی‌شان را گذاشته بود سر جای‌شان. سر زمان‌شان. این‌جوری که هرکدام در زمان درست، در مکان درست، به‌ترین دوران، خودشان بودند. یک تیم حرفه‌ای ساخته بود، به معنای درست کلمه. بعد آرام‌آرام نقشه‌اش را عملی کرده بود. سر صبر. دانه‌دانه‌شان را گیر آورده بود و بی‌خون‌وخون‌ریزی کشانده بودشان به مغاک خاک. به درک‌الافلاک. 

داشتیم می‌گفتیم که این مایه‌ی انتقام چه‌قدر انسانی‌ست. چه‌قدر تعادل دارد. چه‌قدر معنا دارد. چه‌قدر سمپاتی آدم را قلقلک می‌دهد. سلام آقای کیم‌کی‌دوک. کاری به درست‌وغلط‌‌ش نداشتم. اگر می‌خواهی یک جمع کثیری را با خودت همراه کنی بچسب به این ته‌مایه‌ها. انتقام و انتظار و تیم‌جمع‌کردن و نقشه‌داری و حوصله و تمیزی. این‌جور چیزها آدم‌ها را وارد قصه‌ات می‌کند. نگه‌شان می‌دارد. همراه‌شان می‌کند. 

۲
از یک جایی دیدم که پاهایم را انداخته‌ام روی هم. درست روی هم. زانوها روی هم، ساق‌ها در امتداد هم، کم‌وبیش. نه مثل همیشه‌ی این سال‌ها که مجبور بودم مچ پایم را بیندازم روی آن یکی زانو و ساق‌هایم دو محور متعامد بسازد. از یک جایی دیدم که چقدر همه‌چیز می‌تواند راحت باشد. بی‌درد و خون‌ریزی و استرس. 

۳
می‌گفت یوگا تمرین یک‌جابودگی ذهن و تن است. این که ذهن‌ت درست همان‌جا باشد که تن‌ت هست. فیل‌م یاد هندوستان کرده بود که: یک ورزشی هم کاش باشد که آدم را برساند به آن‌جا که تن‌ت هم برود همان‌جایی که ذهن‌ت هست. (شوخی کردم) 

۴
نشسته بودیم آخر شب به ورق‌زدن اسم‌ها. نام‌ها و نشانه‌ها. چند روز بعد نشسته بودیم دور یک میز بزرگ دوازده‌نفره. تیم شده بودیم. هفته‌ای سه جلسه‌ی سه‌ساعته. اصطکاک‌ها را که سپری کردیم یک شب زنگ زده بود که صدای قهقهه‌های‌تان بلند بود. معلوم بود دارد به‌تان خوش می‌گذرد. گفتم درست‌ش هم همین است دیگر. یک جماعتی را جمع کرده بودیم که هرکدام سر جای خودمان غولی بودیم برای خودمان. حوزه‌های متناقض، زانوهای متعامد. از یک روزی به بعد رگ خواب هم را پیدا کرده بودیم. شده بودیم هم‌راستا. من؟ من خوش‌بین‌ام به نتیجه. راست می‌گوید آقای سر نورمن فاستر. آدم مگر می‌شود معمار باشد و خوش‌بین نباشد. معماری که خوش‌خیال نباشد همان به‌تر که برود کشک‌ش را بسابد. این را وسط «شهری‌شدن» گفته بود. مستند معرکه‌ای که درباره‌ی طراحی شهری بود. درباره‌ی این که ته ته‌ش چه‌طور تا وقتی یک مشارکت جمعی و از پایین در کار نباشد هیچ معضلی در شهر درست‌ودرمان حل نمی‌شود. فرقی هم نمی‌کند برازیلیا باشد یا بمبئی یا لوکزامبورگ. دورخیز کرده بودم همان شب‌های انتخابات، میانه‌ی همان بحث‌های داغ دادن یا ندادن، از لحاظ رای، از این فیلم بنویسم. نشد. گاس که لزومی هم نبود. کاری را که می‌بایست می‌کردیم کردیم. راضی‌ام. 

۵
حرف این شده بود که چرا فضاهای آخرالزمانی نداریم برای خودمان. در ادبیات و سینما‌ی‌مان. بعدتر، یک‌جای دیگری باز حرف‌ش شده بود. گفته بود بس که اصلن سال‌هاست داریم در یک فضای آخرالزمانی زندگی می‌کنیم. از چی باید بترسیم دیگر؟

Labels:




2013-07-02

برایش نوشته بودم که دندانِ‌ معاشرت در فضای یک فیدخوان را کشیده‌ام دیگر. خیلی هم دوزاری‌ام درست جا نمی‌افتد که چرا مثلن فیدلی به آن تروتمیزی را آدم کنار بگذارد برود سراغ اولد-ریدر (اولدر؟) چون دارد فضای گودر را شبیه‌سازی می‌کند. انگار که معشوق‌ت را کنار گذاشته باشی یا کنارت گذاشته باشد (چه فرقی می‌کند آآی دکتر) بعد باقی زندگانی‌ات را هی بروی بگردی دنبال ویژگی‌های آن آدم قبلی، در آدم‌های جدید. محتوم به شکست است دیگر. ترجیح می‌دهم من‌باب معاشرت به همین فیسبوک کفایت کنم. با فیدخوان هم فیدم را بخوانم. کشک‌م را بسابم. نان‌وماست‌م را بخورم. خلاصه که بگذرید آقا. بروید جلو. خانم هایده هم در همین باب گفته‌اند زندگی هنوز خوشگلیاشو داره. خانم هایده را که دیگر قبول دارید. ندارید؟ 

Labels: ,



Archive:
11.2002  03.2004  04.2004  05.2004  06.2004  07.2004  08.2004  09.2004  10.2004  11.2004  12.2004  01.2005  02.2005  04.2005  05.2005  06.2005  07.2005  08.2005  09.2005  10.2005  11.2005  12.2005  01.2006  02.2006  03.2006  04.2006  05.2006  06.2006  07.2006  08.2006  09.2006  10.2006  11.2006  12.2006  01.2007  02.2007  03.2007  04.2007  05.2007  06.2007  07.2007  08.2007  09.2007  10.2007  11.2007  12.2007  01.2008  02.2008  03.2008  04.2008  05.2008  06.2008  07.2008  08.2008  09.2008  10.2008  11.2008  12.2008  01.2009  02.2009  03.2009  04.2009  05.2009  06.2009  07.2009  08.2009  09.2009  10.2009  11.2009  12.2009  01.2010  02.2010  03.2010  04.2010  05.2010  06.2010  07.2010  08.2010  09.2010  10.2010  11.2010  12.2010  01.2011  02.2011  03.2011  04.2011  05.2011  06.2011  07.2011  08.2011  09.2011  10.2011  11.2011  12.2011  01.2012  02.2012  03.2012  04.2012  05.2012  06.2012  07.2012  08.2012  09.2012  10.2012  11.2012  12.2012  01.2013  02.2013  03.2013  04.2013  05.2013  06.2013  07.2013  08.2013  09.2013  10.2013  11.2013  12.2013  01.2014  02.2014  03.2014  04.2014  05.2014  06.2014  07.2014  08.2014  09.2014  10.2014  11.2014  12.2014  01.2015  02.2015  03.2015  04.2015  05.2015  06.2015  08.2015  09.2015  10.2015  11.2015  12.2015  01.2016  02.2016  03.2016  04.2016  05.2016  07.2016  08.2016  09.2016  11.2016  03.2017  04.2017  05.2017  07.2017  08.2017  11.2017  12.2017  01.2018  02.2018  06.2018  11.2018  01.2019  02.2019  03.2019  09.2019  10.2019  03.2021  11.2022  01.2024