« سر هرمس مارانا »
صلح و آرامش از حقیقت بهتر بود



2010-01-29

خلاصه‌ش این که می‌خواهم دعوت‌تان کنم به کرامت " دلم خواست و کردم و خوب کردم". به ایامی که بشر هنوز بلد بود نقطه‌ضعف‌هایش را به رسمیت بشناسد و به خودش اجازه بدهد گاهی اشتباه کند و بعدش سعی نکند رویش ماله بکشد. من دلم برای نسل آدمی‌زادی که هنوز این‌قدر واقع‌بین بود که بفهمد آرمان‌شهر وجود ندارد و آدم تا آخر وجودش همین نکبتی که هست خواهدماند تنگ شده، من دارم می‌گویم گند زدن بخشی از طبیعت انسان است و به‌خدا که اشکالی ندارد و همه گاهی گند می‌زنیم، برخورد بعدش مهم است که اتته‌پتته‌کنان به هرچیزی که دم دست‌ است چنگ بزنیم برای حفظ ظاهر، یا قبول کنیم که گند زدیم و فقط همین.. می‌خواهم مهربانانه همه دست هم‌دیگر را بگیریم و برگردیم به سیاره‌ای که تویش هنوز آدم‌ها ایدئولوژی متحرک نبودند و به‌جای ماله‌کشیدن و توجیه‌کردن، بلد بودند برای خودشان پرانتز و غار بکشند و گاهی فرار کنند توش و کارهایی بکنند با همه معیاری غلط، و بعدش با آن برق خودخواهی حیوانی پرستیدنی توی چشم‌هایشان، با شجاعت چانه‌شان را بگیرند بالا که "دلم خواست؛ خوب کردم اصن."

(+)



2010-01-25

از سینما آفریقا آمده بودیم بیرون. نیمه‌شب جشن‌واره‌ی 75. هردومان بی که هماهنگ کرده باشیم هم‌آهنگ بودیم که: تو نسیمِ خوش‌نفسی/من کویر خار ‌و خس‌ام/گر به فریادم نرسی/هم‌چو مرغی در قفس‌ام... . آقای مهرجویی دوباره جادوی‌مان کرده بود. بعد از سیزده سال، لیلای حاتمی که نشسته بود جلوی دوربینِ مانی حقیقی، گفته بود که اصلن این کِرمی زنانه‌ست که بگویی برو و بشینی ببینی می‌رود یا نه، که دلت نخواهد که برود اما به زبان بگویی برو. که سرهرمس خیال‌ کرده بود که اصلن این یکی از آن اجزاء کشف‌نشدنیِ ذات زنانه‌ است که این‌جوری خودت را بیازمایی، طرفت را هم، بعد بشینی معصومانه به انتظارِ فاجعه‌ای که در راه است.

برویم برای هم‌فیلم‌بینیِ بعدی‌مان "لیلا" ببینیم.

Labels:




2010-01-21

می‌بینی چه‌طور قصه‌های پیچیده‌ای مثل همین آیزوایدشات را هم که تا تهش بروی، مداقه کنی، زوم کنی تا حد پیکسل‌ها، آخرش می‌شود یک قصه‌ی ساده، یک‌خطی. ختم می‌شود همه‌ی آن شگفتی‌ها و ماجراها به روایتِ روزگار زنی که شوهرش از او غافل بود، از زیبایی‌هایش. زنی که عادت شده بود برای مردش. مردی که حواسش نبود. که حواسش نبود. می‌خواهم بگویم این که به‌ساده‌گی صرفن حواست نباشد می‌تواند مسبب یک‌چنین چرخش‌های روزگاری شود، چنین ناگوار.

Labels:





بد نیست بروید مانیفست این هم‌فیلم‌بینی را دوباره یک مطالعه‌ای بکنید کلن.

Labels:




2010-01-20

If [we] men only knew


1. این حالتی را که آدم‌های eyes wide shut مدام در جوابِ هم، سوال را تکرار می‌کنند، درست همان حالت غریبی است که وقتی می‌خواهی از فیلم بنویسی به سراغت می‌آید: یک جور درمانده‌گیِ لحظه‌ای، یک‌جور هی فرصت‌گرفتن از خودت، دیگری برای جواب‌دادن، نوشتن. برای پاسخ‌دادن به حجم سوال‌های طاقت‌فرسا و بنیادینی که جابه‌جا در فیلم برایت مطرح شده و تو طفره رفته‌ای تا جایی که توانسته‌ای، از روبه‌روشدن با آن‌ها. اما لابد یک جاهایی هم هست مثل زنده‌گی، که باید مثلِ آقای دکتر بیل هارفوردِ درمانده و بی‌چاره، به بالینِ این صفحه‌ی سفید بیایی و بگویی I will tell you everything و بعد با چشم‌های پریشان خودت را تماشا کنی و انتظار بکشی.

2. «وقتی آقای کوبریک با آن عظمتش آخرین فیلم عمرش را با کلمه‌ی fuck تمام می‌کند لابد یک چیزی می‌دانسته دیگر!» این را البته آقای لاغر می‌گوید.

3. اولین سکانس فیلم روایت لباس‌پوشیدن و حاضرشدن بیل و آلیس برای مهمانی ویکتور زیگلر است. این را اما داشته باشید تا نوبتش بشود. عجالتن سرهرمس باید به آن چند ثانیه‌ قبل‌ترش اشاره کند که درست بعد از تمام‌شدن تیتراژ مختصر فیلم، روی همان امتداد والس شوستاکویچ، آلیس/نیکول کیدمن لباس سیاهش را با گام‌هایی شبیه رقص والس از تنش می‌سراند و سرتاپا برهنه می‌شود. پشت به دوربین. سوال: این چند ثانیه از کجای فیلم در آمده و این‌جا، درست در افتتاح فیلم نشسته؟ نکند باید برای خودمان خیال کنیم که فیلم با عریانی آغاز می‌شود، با لخت‌شدن در مقابل دوربین، با کناررفتن حجاب و رفتن یک‌راست سراغ همه‌ی آن‌ چیزهایی که معمولن پشتِ پارچه‌ای، پرده‌ای، چیزی پنهان هستند. زیبایی‌شناسی والس را هم لابد باید لحاظ کنیم، فرق دارد عریان‌شدن با عریان‌شدن، ها؟

4. بعد از ده سال، هنوز هم سکانس ماریجوانا کشیدن بیل و آلیس و کل دیالوگ‌های این فصل آزاردهنده است. جوری که دوبار مجبور می‌شوم فیلم را پاز کنم، بروم روی تراس، هوای تازه استنشاق کنم و سیگار بکشم. سوال: چرا؟ چرا آلیس این کار را با بیل می‌کند؟ مگر نمی‌داند تعریف‌کردن این جور چیزها، این جور وسوسه‌ها، با چه قدرتی می‌زند کل تاریخ را منهدم می‌کند. مگر حواسش نیست با روایتِ یک خاطره که می‌توانسته اصلن وجود نداشته باشد، چه‌طور ساختار ذهنی بیل را برای همیشه از هم خواهد پاشید. به دیالوگ‌ها برگردیم. به آن جایی که آلیس از آن دو زنی می‌پرسد که در مهمانی زیگلر آویزانِ بیل شده بودند. ظاهرن حسادت نقطه‌ی شروع این فصل است. اما چه‌طور باور کنیم حسادتِ آلیس را وقتی خودش قبل از این که حتا بیل را ببیند با آن دو زن، با طنازی و دلبریِ بی‌سابقه‌ای با آن مردکِ مجارستانی می‌رقصد. انگار که اصلن آمده که از هر مردی که شد، دلبری کند. آمده که شیطنت کند. تازه گرماگرمِ آغوشِ تاجرِ مجار است که بیل را می‌بیند مشغول صحبت با آن دو زن. لابد نقطه‌ی شروعِ مجادله‌ی اتاق خواب را اشتباه گرفته‌ایم. به عقب‌تر برگردیم. جایی که درست بعد از آن چند ثانیه‌ی بندِ سوم، آلیس از روی توالت بلند می‌شود و نظر بیل را درباره‌ی آرایش موهایش می‌پرسد. وقتی که بیل بدون این که حتا نگاهی بیندازد، موهای آلیس را تحسین می‌کند. دیالوگ‌های این چند ثانیه ساده‌تر از آن هستند که به چشم بیایند. در هر تاریخِ دونفره‌ای هم بارها اتفاق افتاده‌اند. بیل در جوابِ آلیس که تو حتا نگاه هم نکردی، می‌گوید چون تو همیشه زیبا هستی. درست همین‌جا صبر کنید. مکث کنید. کل فیلم از همین جا آغاز می‌شود. کل تراژدی هم.

5. دیده‌نشدن، آن جور که باید دیده‌نشدن، ستایش نشدن، آن جور که باید ستایش‌نشدن، به طور خصوصی، علی‌الخصوص، شخصی، موردی، تحسین‌نشدن.

6. می‌بینید؟ آلیس درست ابتدای فیلم جلوی دوربین برهنه شده تا زیباییِ بی‌مانندش را به رخ ما بکشد. شغل بیل اقتضا می‌کند که هر روز تماشاچی برهنه‌گیِ زن‌های زیادی باشد. دوربینِ آقای کوبریک جوری روسپیانِ مجلس بالماسکه (اورجی) را نشان‌ می‌دهد که آن برهنه‌گیِ تام و تمام از هر زیبایی‌ای بری است. در تدوینِ موازی صحنه‌هایی از مطب بیل و خانه‌اش، برهنه‌گیِ مریض‌ها و آلیس با هم مقایسه می‌‌شوند. سوال: آلیس، بدنش، زیبایی‌اش، برای بیل علی‌السویه شده؟ تکراری شده؟ رفته گم شده لابه‌لای آن همه برهنه‌گیِ هرروزه‌ی شغلی‌اش؟ سوال: درد آلیس همین است؟

7. گاهی صلح و آرامش نقطه‌ی مقابل حقیقت نیست، گاهی یک رویا، صرفن یک وسوسه، یک خیال می‌شود بزرگترینِ دشمنِ صلح و آرامش.

8. سوال: سفر اودیسه‌وار بیل برای جنگیدن، برای کنارآمدن با توهمِ خیانتِ آلیس است؟ برای انتقام؟ برای هضم‌کردن آن تصویرِ مبهم و خاطره‌گونه‌ی آبی‌رنگِ درهم‌آمیختنِ افسر نیرودریایی و آلیس که شاید اصلن وجود خارجی نداشته؟ برای فرورفتن در خودش؟ برای سرزدن به اعماقِ ناخودآگاهش که به شکل کل آن فصل بالماسکه درآمده است؟ برای ناگهانِ سرکشیدنِ شوکرانِ آگاهی؟

9. مانیفستِ فیلم همان چند خط دیالوگِ آخرِ آلیس و بیل است. آلیس و بیل‌ای که صرفن آلیس و بیلِ فیلم آیزوایدشات نیستند. نماینده‌اند. فرقی نمی‌کرد چندان هم که آن چند خط دیالوگ بعد از دقیقن آن یک‌شبانه‌روز کذایی باشد یا نه. بیل می‌توانست تجربه‌ نکرده باشد آن ماجراها را و باز هم همین‌جا ایستاده باشد جلوی آلیس و حرفش را بزند که And no dream is ever just a dream. سوال: اتفاق پس کجا افتاده؟ چرا افتاده؟

10. عنوان این پست می‌توانست این‌ها باشد: در خدمت و خیانتِ زوج‌بودن، متعهدبودن، متاهل‌بودن. می‌شد باشد: خرده‌جنایت‌های زناشوهری. می‌شد حتا برهنه‌گی باشد عنوانش، به همین خلاصه‌گی.

11. وقتی قرار شد این فیلم بشود فیلمِ هم‌فیلم‌بینی، سرهرمس بیش‌تر از هرچیز مشتاق بود حرف‌های آدم‌هایی را بخواند که درگیر رابطه‌ی دائم نیستند. درگیر خرده‌خراش‌های ناگزیرش. وگرنه که کدام‌مان، از مایی که تجربه کرده‌ایم بودن، زیادبودن، زنده‌گی‌کردن و زندگی‌کردن با آدمی را، هستیم که به عینه نبوده باشیم در میانه‌ی همین دغدغه‌ها، وسوسه‌ها، رویاها و کابوس‌ها. این جوری است که می‌گویم آلیس و بیل نماینده‌اند وقتی با هم حرف می‌زنند. باید باشی میانه‌ی زندگی تا تک‌تک دیالوگ‌ها را از زبانِ خودت و یارت شنیده باشی. تا حالا که تماشا می‌کنی همان جنس جمله‌ها را روی مونیتور، پرده‌ی سینما، از دهانِ خانم کیدمن و آقای کروز، خودت را هم تماشا کرده باشی. لم داده باشی عقب و درمانده‌گیِ بیل را ببینی وقتی آن طور کلمه‌ها بی‌هوا و خام و بچه‌گانه و بی‌چاره از دهانش خارج می‌شد. وقتی سیلابِ واژه‌های آلیس را می‌بینی که چه‌طور سر راهش تمام نظم نمادینِ نهاد خانواده و تعهد و وفاداری را می‌شوید و با خودش می‌برد. باید بتوانی ببینی این انهدامی که آلیس کلنگ اولش را می‌زند تا کجاها خطِ ترک‌اش می‌رود. و در نهایت، کجاها باید و چه‌طور، که التیام پیدا کند. که اصلن این قلم التیام‌ها فرقش چیست با التیام‌های دیگر. بعله آقا، فرق دارد التیام با التیام هم.

12. رویای اورجیِ آلیس را باید گذاشت کنارِ اورجیِ بالماسکه‌ی بیل. یونگ در برابر فروید!

13. اگر تراژدیِ آلیس و بیل با دی‌دریمِ آلیس آغاز می‌شود، سفرِ بیل به ناخودآگاهش در قالب مهمانی بالماسکه را باید واکنشی به آن محسوب کرد. واکنشی بیرونی، مردانه، عملی. اما در نهایت ‌دایره‌ با رویای دیگری از آلیس بسته می‌شود. می‌خواهم بگویم شیوه‌ی تعامل مرد و زن در این فیلم این همه از دو جنس متفاوت است. یکی از رویایش حرف می‌زند، از چیزی که به واقع اتفاق نیفتاده (هه، مگر فرقی هم می‌کند؟) از دنیای ذهنیِ بزرگ و شاملش حرف می‌زند، صرفن. در کل ماجرا تنها جایی که آلیس را در کنشی مرتبط با مضمونِ خیانت می‌بینیم، همان رقصی‌ست که در آغوش تاجر مجارستانی می‌کند. باقی در جایی اتفاق می‌افتد، در جایی زندگی‌اش را، قصه‌اش را بازی می‌کند که این‌جا نیست. ملموس نیست. به همین دلیل هم نامحدود است. خطرناک است. اصلن فاجعه را می‌سازد. چیزهای ناموجود همیشه وهم‌ناک‌ترند، ترسناک‌تر هم. غیرقابل پیش‌بینی و کنترل‌تر هم. خوابی که آلیس برای بیل تعریف می‌کند، قدرت ویران‌گری و اثرگذاری‌اش روی مرد، کم از وسوسه‌ای که در بیداری از آن حرف می‌زند ندارد. بی‌خود نیست که تمام کنش‌های بیل، عکس‌العمل‌های مذبوحانه‌اش در برابر همان چند دقیقه‌ای که آلیس با لباس زیر نشسته پای پنجره، برایش از وسوسه‌ی رفتن به رختخواب مردی می‌گوید که به خاطر همان یک‌ دم‌اش، می‌توانسته کل زندگی‌اش را فدا کند، این همه قابل چشم‌پوشی هستند. برای همین است که آلیس به این سهولت می‌تواند بشود بالغِ رابطه، برای بیل، بچه‌ی گناه‌کارِ ترسیده، چشم‌انداز نسبتن امنی از آینده ترسیم کند. اصلن برای همین است که این همه جای بیل در آن مهمانی بالماسکه نیست. که از همان اول به او انذار می‌دهند که نرود آن‌جا. که وقتی هم خیره‌سری کرد و رفت، اولین زنی که به او می‌رسد به او هشدار می‌دهد که جانش در خطر است و زودتر باید ترک کند مهمانی اورجی را. توجه کنید، بیل به ناخودآگاه خودش سفر کرده، به مهمانی‌ای سراسر مردانه. اما جایش آن جا نیست. راهش نمی‌دهند. از او رمزِ ورودی را می‌خواهند که اساسن وجود ندارد. این دنیای وهم‌آلود ذهنی، قلمرو او نیست. هیچ‌وقت نخواهد بود. بی‌خود نیست که حرفه‌ی بیل پزشکی است. حرفه‌ای کاملن عینی، از جنس گوشت و پوست و استخوان، و نه روح، و نه روان. دنیای شناخته‌ها و اطلاعات است. به همین شدت هم محدود، شناخته‌شده، پر از سوال‌‌های بی‌پاسخ و ضعیف، کوچک و ضعیف. اما آلیس بی کم‌ترین تلاشی، در حالی که در رختخوابش دراز کشیده، بی کم‌ترین مشقت و ریسکی، از خلال یه رویا، صاف می‌رود وسط مهمانی بالماسکه! (سوال: چرا باید زنی که شغلش هم‌خوابه‌گی است، کار و حرفه‌اش، تخصص‌اش، خودش را فدا کند تا بیل زنده بماند؟ کدام عقده‌ی سرکوب‌شده‌ی روانِ بیل آمده به هیبت آن زن درآمده تا بمیرد تا بیل به زندگی برگردد؟ به کدام زندگی برگردد؟ برمی‌گردد اصلن آدم بعد از این جور تجربه‌ها؟)

14. سرهرمس الان احساس رسالت می‌کند که رویای آلیس را به طور کامل برای‌تان تعریف کند: آلیس و بیل در شهری در حاشیه‌ی صحرا هستند. هر دو کاملن برهنه. آلیس برای این برهنه‌گی بیل را مقصر می‌داند. بیل می‌رود که از جایی لباس برای‌شان پیدا کند. با رفتن بیل، احساس شرمنده‌گی آلیس هم می‌رود. حتا خوش‌حال است. ناگهان افسر نیرودریایی کذایی از میان درختان پیدا می‌شود و به سوی آلیس می‌آید. با لبخند به او نگاه می‌کند و آلیس را می‌بوسد. آلیس و مرد با هم می‌خوابند. ناگهان احساس می‌کند مردهای بیشتری آن‌ها را احاطه کرده‌اند و شاهد هم‌آغوشی‌شان هستند. در ادامه‌ی رویا آلیس با همه‌ی آن مردها می‌خوابد. و شروع به خندیدن می‌کند تا بیل را مسخره کرده باشد.

15. می‌بینید چه‌طور یک رویای ساده می‌تواند کلیتِ انگیزه‌های یک کنش، و واکنش‌های بعدی‌اش را توضیح دهد؟

16. سوال: چرا این همه فصل‌های آیزوایدشات با تصاویر استودیویی از سطح شهر، از تقاطع‌ها شروع می‌شود؟ چرا تاکسی‌های زردِ نیویورک این همه حضور دارند در این نماهای ابتدای هر فصل؟ چرا تاکسی؟

17. ماسک بیل را آلیس می‌گذارد کنار تختش، در بستر، جایی که قاعدتن باید صورت مردی باشد که دمی قبل با او هم‌بستر شده است. آلیس این کار را صرفن برای جلب‌کردن توجه بیل به ماسک نمی‌کند. اشاره‌ی واضح‌تری دارد وقتی ماسک روی تخت‌خواب کنار آلیس گذاشته شده است. آلیس به وضوح دارد از فقدان ارتباط جنسی، از همان چیز شهوت‌ناک و شدیدی که در آخرین کلمه‌ی فیلم از آن به مثابه مهم‌ترین کاری که باید در اسرع وقت انجام دهند، یاد می‌کند. حالا می‌شود با خیال راحت برگشت به اولین نمای فیلم که با برهنه‌شدن آلیس آغاز می‌شود. اصلن برهنه‌شدن‌های آلیس هر بار در تنهایی اتفاق می‌افتد. در غیابِ مرد. یادمان هست که آلیس در سکانس ماریجوانا و رخت‌خواب برهنه‌ی کامل نیست. پوشش دارد. انگار آلیس دارد در سرتاسر فیلم برهنه‌گیِ بی‌سرانجامش را به رخِ بیننده می‌کشد، به روی بیل می‌آورد. دیده‌نشدنش را. سوال: چرا در مهمانی بالماسکه، به مثابه ناخودآگاه بیل، مردهای ماسک‌پوش صرفن نظاره‌گر هستند؟ کنشی ندارند، حتا تحریک‌شدن‌شان را نمی‌بینیم، انگار که حضور ندارند.

18. گاهی آدم خیال می‌کند اصولن این نقشی‌ست که فلک سپرده به زن. که هروقت دلش خواست بزند ویران کند، بی که کار خاصی انجام داده باشد، بی که چیزی آن بیرون اتفاق افتاده باشد. بعد هم ترمیم کند. بزرگی کند. التیام ببخشد. مادری کند. به رحم بیاید. باز هم بی که چیزی آن بیرون اتفاق افتاده باشد. پذیرایی کند. دعوت کند و بازپس زند. مگر در همه‌ی اسطوره‌های عاشقانه چنین نیست؟ (سلام رسولی، از لحاظِ علامت سوالِ پایانی، صرفن)


Labels:




2010-01-17

يعني مي شود يك شب خوابيد و
صبح از راديو شنيد
باد آزاد است از هر كجا كه دلش خواست
اگر خواست از جامه خواب ِ زن و عطر آينه بگذرد!؟
...

سید علی صالحی





اسپویلینگ فیلان: سرهرمس الان می‌خواهد از خوشیِ بی‌‌نظیرِ دیشب‌ش بنویسد، خوشی‌نویس‌آبسسدها نخوانند لطفن.

جوری می‌شود زنده‌گی گاهی که باید برای نرفتن، برای ماندن‌ت دلیل داشته باشی، بیاوری. من؟ من همین که می‌شود شبی از شب‌های زمستان حوالی ساعت هشت، ناغافل تصمیم گرفت که با دوسه‌تا از عزیزهای زنده‌گی‌ات بلند بشوی بروی رستورانی نه‌چندان‌دور، کباب تریاکی و اسپرینگ‌رول و پنه‌ی آلفردو و شنیتسل و کباب چوبیِ مرغوب بخوری، بعد تمامِ طول راهِ نه‌چندان‌زیادِ رفتن را همراه کنی با عرقِ کیوان، جوری که پایت را که در رستوران گذاشتی نیش‌ت آلردی از این سر سیتی تا آن سر سیتی باز باشد، بعد عرقِ مربوطه امتدادِ بی‌حاشیه‌ای داشته باشد برای خودش طیِ یکی‌دوساعتی که نشستی کنار دل‌بندت، بعد تولدِ آدمی را جشن گرفته باشی که برای خودش از لابه‌لای همین وبلاگستان پیدایش شده و آمده آمده تا شده یکی از دوست‌داشتنی‌ترین آدم‌های پیرامونت، بعد برقِ خوش‌بختی و خوش‌وقتی را تماشا کنی در چشم‌های هرچهارتای‌تان، بعد آقای گارسون بیاید سر میزتان عذرخواهی کند که گیلاسِ مناسب برای شامپاین‌تان‌ ندارد اما در عوض زیرسیگاری را که آورد سر میزتان، می‌رود کنار در می‌ایستد تا شما با خیال راحتِ چوب‌پنبه‌ی شامپاین‌تان را بفرستید به آسمان و لیوان‌های‌تان را به افتخار آدمی که بهانه‌ی امشب بوده اصلن، و به افتخار آدمی که بانی امشب بوده اصلن، و به افتخار خرده‌خوشی‌های غیرمنتظره‌ای که گاهی زنده‌گی پیش‌کش‌تان می‌کند، بالا ببرید. یا مثلن ساعتی بعد که ماشین بپیچد از کوچه‌های خیابان کوهستان بالا برود برای خودش، دست‌های چهار آدمِ سرخوش، خیلی سرخوش، به رقص درآمده باشد از موزیکی که خانمِ دی‌جی با سلیقه‌ و ذائقه‌ی بی‌مانندش برای‌تان ردیف می‌کند. و صدایی جز خوش‌دلی از سان‌روفِ ماشین به بیرون، رو به تمام شهر که زیر پای‌تان گسترده شده، پرتاب نشود. تگِ اولین دقیقه‌های بیست و هفتم دی‌ماه را هم با چایی و نشستن روی سکوی سیمانی سرد کنار خیابان ببندید. جوری که خخخخخخخ باشید از خودتان.

برای ماندن، برای نرفتن دلیل‌هایت گاهی از جنس همین چند ساعت‌های باهم‌بوده‌گی، این‌جور دل‌گشا باهم‌بوده‌گی‌های این شب‌هاست. وحشت؟ دروغ چرا، سرهرمس وحشت دارد از بودن در شهر و دیاری که خرده‌خوشی‌هایت برود زیر فرش، گم بشود لابه‌لای خوش‌بختی‌های بزرگِ اجتماعی و فرهنگی و سیاسی و امنیتی و اقلیمی و الخ.



2010-01-16

در راستای این بازیِ اخیرِ انتخابِ ده فیلمِ هزاره‌ی سوم، و در راستای این که جماعت وبلاگ‌نویس و وبلاگ‌خوان برداشته‌اند در حد وسع و امکانات فهرست‌های خودشان را درآورده‌اند و در راستای این که این هم‌فیلم‌بینی جا نداشت انصافن برای آن همه فهرستِ رفقا، یک آدم گم‌نام و خیرخواهی به نامِ مسعوده برداشت همه‌ی این فهرست‌ها را در هم‌ده‌فیلم‌انتخاب‌کنی جمع کرد. در همین راستا سایر اخبار و نتایج لیگ را در همان آدرس پی‌گیری بفرمایید، لطفن.

Labels:




2010-01-14

فلوبر زمانی که سرگرم نوشتن مادام بوواری بود، یادداشت‌های سفر خود را که شرح سفر به مشرق‌زمین بود به لوییز کوله سپرد و لوییز با خواندن توصیف فلوبر از کوچوک‌خانم، روسپی سرشناس مصری که نویسنده تنها یک شب، اما شبی پرشروشور را با او گذرانده بود، سخت یکه خورد. لوییز معتقد بود این تصویر که به شیوه‌ی آرایش ظریف آن روسپی بسنده نمی‌کند و به ساس‌های بستر او هم کشیده شده، مایه‌ی تحقیر آن زن می‌شود. پاسخ فلوبر چنین است: می‌گویی ساس‌های کوچوک‌خانم او را در چشم تو خوار کرده، در چشم من این ساس‌ها جذابیتی بی مانند به او می‌بخشد. بوی تهوع‌آور آن‌ها با عطر پوست او که آغشته به روغن صندل بود درهم می‌آمیخت. دلم می‌خواست ذره‌ای از همه‌چیز در آن‌جا باشد، غریوی جاودانه در هنگامه‌ی کامیابی‌مان و اندوه درمانده‌گی در اوج هیجان و شادی [...] آیا درک نمی‌کنی که این شعر چه‌قدر کامل است و چه‌گونه این ترکیب باشکوه را تصویر می‌کند؟ تمامی عطش تخیل و ذهن در یک آن ارضا می‌شود، هیچ ردی بر جا نمی‌گذارد.

فلوبر درمی‌یابد که چه‌گونه هم‌نشینی متضادها او را به آن‌جا می‌کشد که به هدف خود که همانا دربرگرفتن همه چیز است دست یابد.

یوسا، عیش مدام

که اصلن شايد همين‌جوری‌هاست که فيلم‌های اروپايی، که زن‌های فيلم‌های اروپايی با سينه‌های کوچک و پوست کک‌ومک‌دار و اندام نامتناسب و چهره‌های رنگ‌پريده و چشم‌های بی‌آرايش اين‌جوری به دلِ آدم می‌نشينند. بس‌که از جنس خودِ زندگی‌اند. بس‌که نزديک‌اند به لايه‌ی واقعیِ زندگی. بس‌که آدم‌های فيلم‌های اروپايی، همان‌جور صبح از خواب بيدار می‌شوند که ما؛ بی‌آرايش و بی‌اتوکشيده‌گی و همان‌جور که هست. بس‌که می‌شود اين زن‌ها را، اين آدم‌ها را باور کرد، شناخت‌شان، دوست‌شان داشت، با تمام نقص‌های انسانی و کژی‌ها و دوست‌ندارم‌ها و خوشم نمی‌آيدها و زشتی‌ها و بدخلقی‌ها و بدبويی‌ها و تمام ...هايی که آدم‌ها توی خلوت خودشان دارند. برخلافِ ورسيون‌های هاليوودی، که يک عمر تصوير زن‌های مرمرينِ بی‌نقصِ خوش‌آب‌ورنگ‌شان تو را از آينه پرهيز می‌داد. اعتماد به نفست را زير سؤال می‌برد. هيچ زنی توی فيلم زشت نبود و بدهيکل نبود و شکم نداشت و باسن تخت نداشت و سينه‌های دفرمه و چشم‌های معوج و ابروهای کم‌پشت نداشت. که حتا توی حمام و وسط گريه و ميان هم‌آغوشی هم ترکيب آرايش‌شان به هم نمی‌خورد، خوش‌لباسی و خوش‌بويی و طنازی‌شان سر جای خودش بود. بعد اما زن‌های اروپايی که پای‌شان به فيلم‌ها باز شد، دنيا جای بهتری شد. حالا می‌شد آدم‌ها را با پيژامه ببينی، همان‌جور که توی زندگیِ واقعی. که اصلن دوست‌داشتنِ آدم‌ها، عاشقی‌هاشان انسانی‌تر شد، نسبی‌تر شد، از آن عوالم آرمانی و مرمری و توی قصه‌ها بوده‌گی درآمد، شد مثل همين دو کوچه پايين‌ترِ خودمان، شد مثل همين چار خيابان آن‌طرف‌ترِ خودمان. شدند آدم‌هايی که هم‌ديگر را همه‌جوره ديده‌اند، همه‌جوره دوست دارند. که بوی عرق تن و ملافه‌های مانده و نمِ اتاق و ظرف‌های نشسته و شورتِ عوض‌نکرده گره خورد با آدم‌هايی که دوست‌شان داشتيم. شد عينِ زندگیِ واقعی. همان‌جور که بود. همان‌جور که هست.

شايد برای همين‌هاست که مثلن فيلم‌های خانم کاترين بريات -گيرم ساختار آن‌چنانی‌ای نداشته باشند- اين‌جوری نزديک می‌شود به جنسِ زندگی. اين‌جوری زنانه می‌شود و شخصی می‌شود و تو بی‌که محو پرداختِ سوژه شوی، با روايت، با صِرفِ روايت هم‌ذات‌پنداری می‌کنی. روايت را می‌پسندی چون دست می‌گذارد روی لايه‌هايی از تو، که عادت کرده‌ای به پنهان نگه‌داشتن‌شان. تو را با موضوعی مواجه می‌کند که يک عمر دغدغه‌اش را داشته‌ای: نوشتنِ چيزها، نشان دادنِ چيزها، همان‌جور که هستند، بی‌زرورق. يا اصلن همان تکه از حکايت اترنال سان‌شاين آو د فيلان. همان‌جا که جوئل تصميم می‌گيرد کلمنتاين و خاطراتش را از ذهن خود پاک کند، اما حينِ پروسه‌ی پاک‌سازی از تصميم خود پشيمان می‌شود و تلاش می‌کند کلمنتاين را در ذهنش نگه دارد. سيستم اما به حافظه‌ی او دست‌رسی کامل دارد و در حال پاک‌سازیِ تمام کلمنتاين‌های لايه‌های مختلف ذهن اوست. جوئل کلمنتاين را از لايه‌ی خاطرات جوانی‌اش به لايه‌ی خاطرات کودکی می‌برد، اما سيستم رد پای کلمنتاين را آن‌جا هم پيدا می‌کند. فيلم سؤالی را مطرح می‌کند: کجای ذهن، کجای خلوتِ آدم‌هاست که نهفته‌ترين و پنهان‌ترين لايه‌ی ذهن آدمی‌ست؟ که آن‌قدر دور از دست‌رس و آن‌قدر پنهان است که به اين سادگی‌ها قابل دست‌يابی نيست؟ لايه‌ی humiliation، لايه‌ی خِفَت‌ها و حقارت‌های شخصی. لايه‌ی حس‌ها و تجربه‌هايی که هرگز به زبان نياورده‌ايم‌شان، که به زبان نمی‌آوريم‌شان، اما وجود دارند، هستند، و بخش مهمی از ذهن ما را اشغال کرده‌اند. مثل اولين تجربه‌ی خودارضايی، فلان س.ک.س ناموفق، فلان ويژگی نامطلوب فيزيکی، فلان خاطره‌ی تحقيرآميز. اين لايه دورترين و غيرقابل دست‌رس‌ترين لايه‌ی ذهنِ ما‌ست. ازين روست که جوئل کلمنتاين را در اين لايه پنهان می‌کند تا از دست‌رس سيستم در امان بماند. که خانم بريات، در فيلم آناتومی آو هِل، دست می‌گذارد روی همين لايه‌ی درونی. نمايشِ نشان‌نداده‌های يک عمر. زيبا يا نازيبا بودن‌شان مهم نيست، مهم نمايش دادنِ همان چيزی‌ست که هست، به تمامی. که اصلن عصاره‌اش می‌شود همان مصاحبه‌ی معرکه‌ی پايانی کاترين بريات، ضميمه‌ی فيلم. می‌شود يکی از عريان‌ترين حس‌های زنانه، اگر تجربه‌اش کرده باشی.

بعد؟ بعد اين‌جوری می‌شود که از ميان هزار و يک آدمِ زندگی‌ت، گاهی يک‌نفر و فقط يک‌نفر هست که می‌شود برداری بياری بنشانی‌ش توی همين لايه‌ی شخصی‌ت، که بشود که بتوانی از هر دری از هر حسی -خوشايند يا ناخوشايند- با او حرف بزنی، برايش تعريف کنی، نشانش بدهی، بی‌که نگران تصويرت باشی. که اصلن اين آدم بشود تو، خوِد خودِ تو، انگار حضورش با تو يکی باشد، انگار حضور نداشته باشد. همان‌جور برهنه و عريان باشی با او، که انگار در خلوت خودت. سخت است، به‌خدا. اما اگر ازين يک‌نفرها پيدا کردی جايی، بردار لايه‌ی دوست‌نداشته‌ها و برهنگی‌ها و نگفته‌ها و نشان‌نداده‌هات را بگذار جلوش، روی ميز؛ خودت را در اين موقعيت تجربه کن و اين تجربه‌ی منحصربه‌فرد را آويزان کن يک‌جايی سردر زندگی‌ت.

(+)




عینیت‌یافته‌تر و ملموس‌تر از ماجرای شهرزاد قصه‌گو نداریم در ادبیات، برای بیان جدالِ دایمی داستان و واقعیت، تقدیرِ داستانی و تقدیرِ انسانی. در قصه‌گویی‌ها و قصه‌پردازی‌های خانم شهرزاد، میلی جز فرار از واقعیتی که کشته‌شدن به دستِ سلطان است وجود ندارد. شهرزاد را سودایی قصه‌گو کرد که بنیانش گریز بود از آن‌چه در حال رخ‌دادن است. از این روست که پناه بردن به ادبیات این همه طبیعی‌ست، این همه انسانی‌ست.




«در واقعیت داستانی، آن‌چه زندگی را شکل می‌دهد صرفن چیزهای موجود نیست، چیزهای ناموجود نیز در این شکل‌بخشی سهم دارند.»

یوسا، عیش مدام

خواستم بگویم در واقعیتِ غیرداستانی هم، حتا، گاهی.




آقا بردارید این فهرست‌های ده‌تایی فیلم‌های هزاره‌ی سوم‌تان را یک‌جوری ایمیل کنید به sirhermes[@]gmail[.]com که بروند این‌ها جمع‌ بشوند در هم‌فیلم‌بینی. گاس هم چهار روز دیگر نشستیم در همان هم‌فیلم‌بینی یک حاصل‌جمعی منتشر کردیم از ده فیلم برگزیده‌ی وبلاگستان (لااقل وبلاگستانِ این حوالی). اشکالی که ندارد، ها؟

Labels:








2010-01-13

1. هر روز از کلمه‌ها سواری می‌گیریم اما حواس‌مان هست که همین کلمه‌ها اگر نخواهند چه‌طور بلدند بشوند آبستن هزارجور سوء‌تفاهم. بشوند اصلن محل اشکال یک رابطه. بی‌خود نبود ترزای بار هستی آن همه «عشق» کاملی را تجربه می‌کرد با سگ‌اش. رابطه‌ای که فاقد دیالوگ بود. یا همین «بنینیو»ی talk to her. وقتی که تمام چهارسال را آلیشیا خوابیده بود روی تخت، بی که بتواند بشنود، بی که بتواند جواب بدهد. مخاطبِ خاموش مونولوگ‌های تمام‌نشدنی بنینیو بود. بی‌خود نبود که کسی از آن چهار صندلی آن‌طرف‌تر گفته بود که عشق کامل، عشق تمام یعنی همین. لابد عشق بنینیو به آلیشیا را عشقی بی‌نقص، عشقی خلل‌ناپذیر حساب کرده بود. بس که کلمه‌ها خوب بلدند رخنه ایجاد کنند به وقتش. بلدند خیانت کنند به همه‌ی معناهایی که پیش از این داشته‌اند.

2. همان روزهایی که سرهرمس برای نخستین بار این فیلم آقای آلمودوبار را دیده بود، با خودش گفته بود این غریب‌ترین love story ای است که تا به حال با آن روبه‌رو شده. وقتی قصه‌ها این همه تکرار می‌شوند، آقای آلمودوبار توانسته بود قصه‌ی تازه‌ای تعریف کند در این حوزه. حالا می‌شود این‌جوری خیال کرد که در غیابِ دیالوگ، در غیاب گفتن و شنیدن، در غیابِ پرسیدن و جواب‌خواستن و جواب‌دادن، عشقِ یک‌طرفه‌شان توانسته با خیال راحت دوام پیدا کند. بی‌که نگرانِ خدشه‌های ناگزیرِ رفت‌وآمد کلمه‌ها باشد. (حواسم هست چه دارم مصادره به مطلوب می‌کنم کلیت فیلم را، البته)

3. پیشنهاد کرده بود یک قراری باشد فی‌مابین، برای گریز از زهری که گاه کلمه‌ها بی‌که غرضی در میان باشد، با خودشان می‌آورند وسط، پیشنهاد کرده بود وقت‌هایی که یکی‌شان می‌خواست برود برای خودش در غارِ تنهایی‌اش چند صباحی بماند، برود پنج دقیقه برای خودش باشد، فقط برای این که برای خودش باشد، لیس بزند خودش و زخم‌هایش را تنهایی، خودش را تماشا بکند یک‌چندی، به جای هر کلمه و پیغامی، انگشت اشاره‌اش را بیاورد بالا، انگار که اجازه، بعد آن را تا کمر خم کند، دوبار. که یعنی دوستت دارم هنوز، خوبم با تو، مشکلی ندارم با تو، اما می‌خواهم برای خودم باشم. بی‌که یادم برود عزیزِ دلمی هنوز، بی‌که دلم بخواهد بروی برای خودت فکر و خیال کنی که مگر چه کرده‌ای که که این‌جوری دلم تنهایی خواسته، دلم فرار خواسته، دلم خلوت خواسته. بی‌که نگران بشوی که نکند جایت امن نباشد گوشه‌ی دلم. که یعنی همه‌چیز سر جای خودش، من، تو، ما، اما خیالت تخت باشد، به زنده‌گی‌ات برس، سرت به کار و دلت قرص که من هستم، فقط کمی دورتر، برای خودم، برمی‌گردم هم، زودتر از آنی که فکرش را بکنی حتا. نپرس اما. حرف هم نزن از من، با من.

4. برای گریز از سوء‌تفاهم‌های ناگزیر کلمه‌ها می‌شود که به اندام‌ها پناه برد. بدن هیچ‌وقت محل سوء‌تفاهم نمی‌شود. دروغ هم نمی‌گوید. نمی‌شود کسی را دوست نداشت، از دستش دل‌خور بود و بوسه همان بوسه باشد، لب‌ها مانند روزهای خوش برای خودشان سفر بروند روی بازوها، لاله‌ی گوش‌ها، حاشیه‌ی گردِ سینه‌ها و آب از آب تکان نخورد. این جوری است که وقتی انگشتانت‌ را واسطه می‌کنی که بگویی دوستت دارم اما باید بروم چندصباحی، آدم خیالش راحت است. حالا تو بیا به‌جایش هزاربار بگو خوبم، خوبیم. نمی‌شود. این جوری است که تا تنی به تنی نساید، لبی به لبی، خیالت تختِ تخت نمی‌شود اگر نشانه‌ای نگذاشته باشی میان‌تان، از جنس همان تن.

Labels:





در پاسخ به دعوت رفقا، سرهرمس مایل است دوفقره لیست ده‌تایی ارایه کند. اولی ده فیلمی که در این ده سال اخیر ساخته و دیده و پسندیده و حک شده، دومی هم از ده فیلمی که قدیم‌ترها ساخته شده و در این ده سال دیده و پسندیده و حک شده. بدیهی است که حافظه‌ی فرتوت سرهرمس یاری نمی‌کرد اگر آرشیوی نبود و وبلاگی نبود.

فهرست اول (بدون ترتیب)

Eternal sunshine of a spotless mind
Anti Christ
کارگران مشغول کارند
درباره‌ی الی
Talk to her
Intimacy
Dogville
Saraband
Sideways
Anatomie de l'enfer

فهرست دوم (باز هم بدون ترتیب)

Eyes wide shut
zelig
Jules et Jim
Belle de jour
گزارش
The Belly of an Architect
The Passenger
In the mood for love
Being there
All that Jazz

Labels:




2010-01-12

تبعید یعنی «بودن» در جایی و «زندگی‌کردن» در جایی دیگر. مدام فکرکردن به جایی دیگر. یعنی حضورداشتن در جایی که متعلق به آن نیستی. تبعید ربطی به جغرافیا ندارد. تبعید صرفن یک موقعیت وجودی است: بودن در عینِ نبودن، مدام آن‌جا بودن.



2010-01-09

...من معتقدم فریاد زدن آدم را تخلیه می‌کند، از ته تخلیه می‌کند، یک عملکردی دارد شبیه گریه، فقط هیجان انگیزتر، گاهی موثرتر. حال خوب بعد از اختشاشات شعاردار را تجربه کرده‌اید؟ حال خوب داد زدن گروهی را تجربه کرده‌اید؟ این‌ها تجربه‌های کوچکی نیستند. آن شب هم بی دلیل شروع کردم به فریاد زدن، الکی رو به آسمان کردم و فریاد زدم "ای خداااا"، اولین چیزی بود که به ذهنم رسید، نه خوشی تویش بود نه غم نه فلسفه، رهایی بود فقط، کوه هم زحمتش را کشید و صدا را بلعید. فضا انقدر آزاد بود که هیچ‌کدام از بچه‌ها نپرسید مرگت چیست، انگار بدیهی‌ترین فریاد عالم بود.

(+)




...هم‌فیلم‌بینی همان‌قدر جدی و مهم است که پیاده‌روی‌ها و گپ‌های بعد از ترک سالن سینما، و باز همان‌قدر غیرجدی و صرفن مفرح است که پیاده‌روی‌ها و گپ‌های بعد از ترک سالن سینما.

(+)

Labels:




2010-01-07

یادتان نرود این eyes wide shut را. حدود پنج‌شنبه‌ی هفته‌ی آینده، هم‌فیلم‌بینی. بعد اگر جایی کسی چیزی نوشت و ما ندیدیم، لابد خودش برمی‌دارد لینکش را می‌فرستد به ایمیل‌آدرس پایین، که برود در هم‌فیلم‌بینی بنشیند کنار سایر نوشته‌ها.

sirhermes[@]gmail[.]com

Labels:




2010-01-06

من وقتی از خوشی هام می نویسم، از خوشی های دسته جمعی، واسه اینه که یادم بمونه. واسه این که یادمون بمونه. واسه اون چند نفر دیگه هم هست. اونایی که تو ساختن خوشی شریک بودن. بخونن و دوباره خوشی مون رو مزه کنن. از زاویه دید من. از خوشی نوشته ها معمولن کد داره. فقط اونایی که حضور داشتن کامل می فهمنش. من وسطش بنویسم شیرازی ها دستشون به کم نمی ره فقط اون یازده نفر می فهمن. بنویسم خانوم ساختمون رو به رویی فقط اون سه نفر می فهمن. بنویسم حرفای آشپزخونه ای فقط اون دونفر می فهمن. بنویسم پشت در فقط اون یه نفر می فهمه. چرا واسشون ای میل نمی کنم؟ به همون دلیلی که جای تو دفتر خاطرات نوشتن تو وبلاگم می نویسم و تازه کی می دونه چی هاش رو فقط ای میل می کنم. وقتی وبلاگ نویسی خیلی وقتا تا چیزی رو ننویسی باورت نمی شه اتفاق افتاده، تا چیزی رو ننویسی حس نمی کنی دینتو بهش ادا کردی و اون حسه هنوز یقه ات رو چسبیده. من از خوشی هام می نویسم تا باورم بشه، تا دینم رو بهش ادا کنم. به اون لحظه یا ساعت یا روز خاص که این قدر خوشبخت بودم.

بعد یه کارکرد دیگه ای هم داره. حداقل واسه من داره. که این آخر هفته ای که تنها بودم و از زور افسرده گی و دلتنگی هیچ جا دلم نمی خواست برم، فرداش می خونم که یه عده دور هم جمع شدن و بال مرغ کبابی (رون هم داشت دیگه؟) خوابونده تو عرق سرژیک خوردن تو یه ویلای محشری و خوش بودن. بعد دلم گرم می شه. که آدمایی که دوستشون دارم تو یکی دو روزی که من فکر می کردم دنیا چقدر تاریکه، شاد و روشن و خوشبخت بودن. روایت هاشونو می خونم، کامنت هاشونو می خونم و لبخند می زنم. فکر می کنم خودمم اون جا بودم. که زندگی جریان داره و دنیا هنوز روشنه.

من آدم معمولی ای هستم، آدم های معمولی واسه خوشی احتیاج به دلایل و اتفاقات بزرگ ندارن. آدم های معمولی با یه نسیم خنک، با یه فنجون شیرقهوه ی کافه صناعی، با یه دست پوکر غیر حرفه ای، با دیدن خوش بودن عزیزانشون، با یه برنامه ی جوجه کباب و عرق تو بالکن، با ای میل یک خطی و یا حتی با یه لبخند فروشنده ی همیشه بداخلاق روزنامه فروشی به دستبند سبزشون، احساس خوشبختی می کنن و از این دلایل کوچیک برای خوشبختی خجالت زده نیستن.

نازلی دختر آیدین، از خلال گودر




«آدم به هیچ‌وجه در نوشتن این یا آن چیز آزاد نیست. آدم موضوع را انتخاب نمی‌کند. این چیزی است که مردم و منتقدان درک نمی‌کنند. راز شاه‌کارها در همین نکته نهفته، در سازگاری موضوع با خلق و خوی نویسنده.»

فلوبر، در نامه‌ای به روژه د ژنت

خوش‌بختی وبلاگ‌ها، عمومِ وبلاگ‌ها در همین جمله‌ی آخر است. که اصولن اگر پستی از وبلاگی سازگار نباشد با خلق و خوی نویسنده، دیگر پست نیست، وبلاگ نیست. مقاله‌ای است که جای اشتباهی منتشر شده است. بی‌خود نیست که پای خیلی از نوشته‌ها نمی‌شود ایستاد. که مثلن باید نویسنده بیاید توضیح بدهد که این را برای آن آدم، به سفارش آن آدم، یا به خاطر جو عمومی‌ای که آن روز غالب بود، نوشتم صرفن. یا هم که بی‌توضیحی، خودت را تماشا کنی بعدترها، وقتی داری ورق می‌زنی آرشیوت را، جلوی بعضی پست‌ها می‌ایستی و می‌بینی که چه همه خودت نبودی وقتِ نوشتن‌شان. چه همه اصلن مالِ تو نیست انگار آن کلمه‌ها و ویرگول‌ها و جمله‌ها و اصوات، آن نحوه‌ی اپروچ به موضوع اصلن.

یا هم که کلن حواست هست به خودت، به خلق و خوی خودت، به تغییرات خلق و خوی خودت، در گذر زمان، به گذر زمان.



2010-01-05

«نویسنده هم‌واره شخصیتی شقه‌شده است و دو شخص در او وجود دارند: آن کس که زنده‌گی می‌کند و دیگری که زنده‌گی‌کردن او را تماشا می‌کند، آن که رنج می‌برد و دیگری که شاهد این رنج است تا آن را به کاری بگیرد.»

یوسا، عیش مدام

مثلن باید بشود تشخیص داد که بعضی نوشته‌ها را شقِ اول شخصیت‌مان است که دارد می‌نویسد. نگاهش از درون است. خام و باکره و غریزی است. این بکارتِ احساسات، بکارتِ بیان، گاهی وقت‌ها جذاب است. مثل زنی که از دوردست آمده و به‌خودیِ خود نگاه‌ها را جذب می‌کند. مثل کشف‌کردن وبلاگی دورافتاده، که نویسنده‌ای دارد دور از جریان غالب وبلاگ‌ها. دور از جریان غالب نوشته‌ها کلن. ستاره‌ای که می‌درخشد به ناگاه و توجه همه را جلب می‌کند. طبعن بعد از مدتی هم افول می‌کند فروغش. اشکال کار گاهی این‌جاست که از یک جایی به بعد دیگر نمی‌شود اکتفا کرد به شقِ اول. نمی‌شود رشته‌ی کلام را برای همیشه سپرد دستش. از یک جایی به بعد، بعله می‌دانم که متاسفانه، باید قلم را بدهی دستِ شقِ دوم‌ات. این‌جا همان بزنگاهی است که مانده‌گاری‌ات را تضمین می‌کند یا نمی‌کند. جایی است که مجبوری حرفه‌ای شوی در به‌کاربستنِ کلمه‌ها. شقِ دوم اگر آدمِ این کار باشد، می‌شود نویسنده‌ای موفق. نه برای یک یا دو کتاب، برای یک عمر. خب گاهی هم پیش می‌آید که وسطِ کلمه‌سرایی، حس‌هایت برهنه و عریان می‌زند بیرون. فرصت نمی‌دهد شدت احساساتت که قلم را بسپری دستِ آدمِ دومِ درونت. می‌آید خروش دارد و می‌آید و خودش را تحمیل می‌کند به متن. این‌جور جاهاست که شقِ دوم می‌نشیند کنار، به تماشا. می‌گذارد اولی برای خودش گردوخاک کند. شقِ دوم اگر باهوش باشد، بلد است کی و کجا خودش را ببرد جایی گم و گور کند تا بکارتِ حس‌ها از دست نرود.

این‌ها را می‌گویم تا وقتی پستی را می‌خوانی و مجذوبش می‌شوی، بتوانی تفکیک کنی. بفهمی کدام یک از دو پاره‌ی نویسنده الان پشت متن نشسته است. کجاهای متن باید کف بزنی برای شورِ واقعی، کجاها باید کف بزنی برای نویسنده‌ای که توانسته به آن خوبی ادای شورِ واقعی را دربیاورد. همین.



2010-01-04

«اما چیزی که مرا به ستایش این موجود هیچ‌کاره‌ی فریبنده [اِما بوواری] وا می‌دارد، صرفن این واقعیت نیست که اِما محیط خود را به چالش می‌خواند، علل این چالش هم برای من اهمیت دارد. این علت‌ها بسیار ساده‌اند و از چیزی سرچشمه می‌گیرند که من و او در آن مشترک هستیم، یعنی ماده‌گرایی درمان‌ناپذیر ما، اولویت‌دادن به لذات جسم در مقابل لذات روح، توجه ما به حواس و غریزه، ارجح‌شمردن این زنده‌گی خاکی بر آن حیات سرمدی. بلندپروازی‌هایی که اِما را به گناه و مرگ کشاند دقیقن چیزهایی‌ست که مذهب و اخلاق غرب در طول تاریخ وحشیانه با آن جنگیده است.»

یوسا، عیشِ مدام




«من از سهم خود خرسند نیستم. آن پاداش پادرهوای آسمانی به درد من نمی‌خورد، می‌خواهم زنده‌گی‌ام همین‌جا و هم‌اکنون به تمامی تحقق پذیرد.»

یوسا، از زبانِ اما بوواریِ فلوبر




«در واقع تصویرکردن فرشته‌ها خیلی ساده‌تر از نشان‌دادن زن است. آن بال‌ها بعضی برجسته‌گی‌ها را می‌پوشاند.»

فلوبر




من فرار نکردم. نشستم این‌جا پشت میزم تا هر پنج‌دقیقه یکی از این آدم‌های درمانده بیاید حجم مصیبت‌هایش را هوار کند سرم، بی‌شرف و بی‌وجدان خطابم کند، بسته‌بودن دست‌هایم را به رخم بکشد و برود. تا با هر بار که سرم را پایین انداختم از شرم ناتوانی، سیگار دیگری روشن کنم و چین‌های پیشانی‌ام عمیق‌تر بشود و نفس‌هایم خش‌دارتر. روحم خسته‌تر و روانم آشفته‌تر.


Archive:
11.2002  03.2004  04.2004  05.2004  06.2004  07.2004  08.2004  09.2004  10.2004  11.2004  12.2004  01.2005  02.2005  04.2005  05.2005  06.2005  07.2005  08.2005  09.2005  10.2005  11.2005  12.2005  01.2006  02.2006  03.2006  04.2006  05.2006  06.2006  07.2006  08.2006  09.2006  10.2006  11.2006  12.2006  01.2007  02.2007  03.2007  04.2007  05.2007  06.2007  07.2007  08.2007  09.2007  10.2007  11.2007  12.2007  01.2008  02.2008  03.2008  04.2008  05.2008  06.2008  07.2008  08.2008  09.2008  10.2008  11.2008  12.2008  01.2009  02.2009  03.2009  04.2009  05.2009  06.2009  07.2009  08.2009  09.2009  10.2009  11.2009  12.2009  01.2010  02.2010  03.2010  04.2010  05.2010  06.2010  07.2010  08.2010  09.2010  10.2010  11.2010  12.2010  01.2011  02.2011  03.2011  04.2011  05.2011  06.2011  07.2011  08.2011  09.2011  10.2011  11.2011  12.2011  01.2012  02.2012  03.2012  04.2012  05.2012  06.2012  07.2012  08.2012  09.2012  10.2012  11.2012  12.2012  01.2013  02.2013  03.2013  04.2013  05.2013  06.2013  07.2013  08.2013  09.2013  10.2013  11.2013  12.2013  01.2014  02.2014  03.2014  04.2014  05.2014  06.2014  07.2014  08.2014  09.2014  10.2014  11.2014  12.2014  01.2015  02.2015  03.2015  04.2015  05.2015  06.2015  08.2015  09.2015  10.2015  11.2015  12.2015  01.2016  02.2016  03.2016  04.2016  05.2016  07.2016  08.2016  09.2016  11.2016  03.2017  04.2017  05.2017  07.2017  08.2017  11.2017  12.2017  01.2018  02.2018  06.2018  11.2018  01.2019  02.2019  03.2019  09.2019  10.2019  03.2021  11.2022  01.2024