« سر هرمس مارانا »
صلح و آرامش از حقیقت بهتر بود



2007-08-20

1
رولان بارت مقوله‌ی «مرگ مؤلف» را نخستین‌بار در جُستاری به همین نام که در سال ۱۹۶۴ منتشر شد، مطرح می‌کند. یکی از نویسندگان کلیدی که او برای تبیین نظریه‌ی خود آثارش را مورد بحث قرار می‌دهد، مارسل پروست است. و جالب است که خود پروست در آثارش به شکلی کاملن خودآگاه مقوله‌ی «مرگ مؤلف» یا «غیاب نویسنده» را (به‌ویژه در بخشی از کتاب نیمه‌تمام‌اش «علیه سنت‌بوو») مطرح می‌کند. البته نوشته‌های او در این‌باره کمال‌یافته‌گی ِ جُستار بارت را ندارد؛ که طبیعی هم هست. اما همین که نویسنده‌ای در سال‌های نخستین قرن بیستم به مقوله‌ای این‌چنین نو می اندیشیده، بسیار جالب است.
...
پروست می‌نویسد:همه‌ی ما خیلی خوب حس می‌کنیم که آگاهی ما آن‌جا آغاز می‌شود که آگاهی نویسنده پایان می‌یابد، و در زمانی که ما دل‌مان می‌خواهد او به پرسش‌های ما پاسخ دهد همه‌ی آن‌چه او به ما می‌دهد تمنّاست. و این تمناها را او تنها زمانی می‌تواند در ما برانگیزد که زیبایی والایی را که هنرش توانسته است با آخرین کوشش خود به آن دست یابد به ما نشان دهد. اما به موجب یک قانون شگرف علم «بینایی ذهن‌ها» (قانونی که شاید مفهوم‌اش این باشد که حقیقت را از هیچ‌کس نمی‌توان دریافت، بلکه باید آن را خود آفرید)، آن‌جایی که نقطه‌ی پایان آگاهی نویسنده است، برای ما تنها نقطه‌ی آغاز آگاهی خودمان جلوه می‌کند، به گونه‌ای که در ست در لحظه‌ای که نویسنده‌گان همه‌ی آن‌چه را که می‌توانسته‌اند به ما بگویند گفته‌اند، این حس را در ما پدید می‌آورند که پنداری هنوز به ما هیچ‌چیز نگفته‌اند.
(+)

این که آقای پروست این حرف‌ها را در هزار و نهصد و اوت گفته است درست و این که آقای بارت هم جستارهایی در باب مرگ مولف و غیاب نویسنده دارد که مو بر تن هر آدمی که سرِ ارزش‌مندی به تن‌ش دارد سیخ می‌کند (داردسیخ‌می‌کند، نه! دارد، سیخ می‌کند!- این توضیح را برای بعضی‌ها که آن طرف نشسته‌اند و حیامیا ندارند، دادیم!) هم درست. اما دلیل نمی‌‌شود که سر هرمس مارانای بزرگ به یاد این دو رفیق‌ش بیندازد که اصولن وبلاگ‌ها دارند یُخده این بازی را به هم می‌ریزند. یعنی مشکل عدم حضور نویسنده را برطرف کرده‌اند. چون نویسنده خودش بیش‌تر از هر خواننده‌ای هی رجوع می‌کند به متن و بسیار دیده شده که در مقام پاسخ به تاویل‌ها و یا گسترش مضامین در حاشیه – کامنت‌ها – برمی‌آید. پس این تمناها که جناب پروست می‌فرمایند، به راحتی می‌تواند که جواب داده ‌شود. یک‌جورهایی آگاهی نویسنده در نقطه‌ی پایان‌ش که حالا دیگر سیال شده و جای مشخصی نیست، درگیر می‌شود با آگاهی خواننده که این یکی نقطه‌ی شروع دارد اتفاقن اما آن هم می‌تواند در ترکیب با آگاهی امتدادیافته‌ی نویسنده، هی برود و برگردد، برود و برگردد، برود و برگردد، برود و برگردد. حالا گیرم این وسط دو نفر هم باشند که فکر کنند هنوز دارند در دوران ماقبل وبلاگ، می‌نویسند. یعنی آن قدر نگرفته باشند ماهیت این قضیه را، یا دل‌شان بخواهد که به روی مبارک نیاورند، که حضوری در اتفاق‌های بعد از پابلیش متن‌شان ندارند. این دیگر به خودشان مربوط است. هنوز هم فکر می‌کنید کاری از دست سر هرمس مارانای بزرگ برمی‌آید در این زمینه؟!
2
کم‌کم دیگر داشت یادمان می‌رفت که سر آنتونی هاپکینز عزیزمان در اوان جوانی در مرد فیل‌نمای آقای لینچ عجب بازی معرکه‌ای کرده بودند. که هیچ خبری از این شیطنتی که این روزها این همه در چشم‌های مبارک‌شان هست، در آن فیلم نیست. بعد هم داشتیم فکر می‌کردیم بی‌خود نیست که ما همیشه آقای کراننبرگ را یک‌جورهایی در امتداد آقای لینچ می‌بینیم. حداقل این مرد فیل‌نما و آن eraser head که بدجوری مایه‌های مشابه دارد با فیلم‌های قبل از این دوسه‌سال آقای کراننبرگ. این میل به ساختن و نمایش‌دادن ناقص‌الخلقه‌ها و موجودات عجیب و غریب – که البته هیچ ربطی به غرابت شیک آدم‌های فضایی هالیوود ندارند و شاید فقط alien ها باشند که تا حدی متاثر از این‌ها بودند – در یک جاهایی به اوج می‌رسد. مثل همین مرد فیل‌نما که وقتی حسابی تماشاگرش را کنجکاو دیدن‌ش کرد، با خیال راحت آن‌قدر تا پایان فیلم نمایش‌ش می‌دهد که کم‌کم وحشت‌ناکی چهره‌اش پذیرفته می‌شود، آزار که نمی‌دهد، هیچ، احساس می‌کنید شما هم می‌توانید مثل خانم بنکرافت، بوسه‌ای بر گونه‌اش بزنید.
برویم سر فرصت فکر کنیم ببینیم اصلن درباره‌ی چیست این مرد فیل‌نما. یعنی وقتی برنمی‌گردد به گذشته‌ی این آدم، وقتی روان‌شناسی و آسیب‌های روانی این آدم را خیلی بررسی نمی‌کند، وقتی کاری ندارد به این که چه‌طور در هم‌چین بستر خشن و آزاردهنده‌ای این آدم رشد کرده، می‌تواند مثل یک جنتلمن واقعی رفتار کند و حرف بزند، پس لابد بحث‌ش همان بحث اخلاقی قضیه است. همانی که عصاره‌اش در پریشانی دکتر تیوز (درست یادمان مانده اسم‌ش؟) است وقتی که درباره‌ی خوب‌بودن و بدبودن خودش و شباهت‌ش با آن مردک سیرک‌دار که از مرد فیل‌نما برای نمایش و کسب درآمد سواستفاده می‌کرد، سوال می‌کند.
نمی‌گذارد آقای لینچ که خیلی به دام این چیزها بیفتیم. خوب‌ها و بدها را راحت‌تر از این خط‌کشی می‌کند. یک‌جورهایی – حالا انگار حال و هوای لندن هم بی‌تاثیر نبوده – انگار دیکنزی هم شده ماجرا. الیورتویست و فانتین و این‌ها. ذات و طبیعت و نهاد و جامعه و برو تا آخر!
خیلی فیلم مهمی در کارنامه‌ی آقای لینچ گاس که محسوب نشود اما خیلی دل‌مان می‌خواهد بنشینیم و یک دیالکتیکی با چهارنفر راه بیندازیم در باره‌ی این فیلم.
درست یادمان مانده که سال‌ها پیش، همین تله‌ویزیون خودمان این فیلم را پخش کرده بود؟ چون ما هی یک تصویری سال‌ها از این فیلم در ذهن‌مان داشتیم و باقی ماجرا یادمان نمی‌آمد. همان که مرد فیل‌نما چهره‌اش را پوشانده بود و داشت از پلکانی بالا می‌رفت یا پایین می‌آمد و دوربین در بالا بود و نما، سرپایین.
3
سر هرمس مارانای بزرگ به این نتیجه رسیده است که سربازی‌ در خدمت فرهنگ است اصولن. یعنی هرچه بیش‌تر سربازی کند، بیش‌تر وقت دارد که فیلم ببیند و بخواند و بنویسد. جوان مردم را می‌بری سربازی، وبلاگ‌ش رونق می‌گیرد! ها؟!
4
تق‌تق‌تق!
(زدیم به تخته که باز تا ما یک تعریفی از اجباری کردیم، چشم‌مان نزنید برمان دارند این دفعه ارسال‌مان کنند به سرخس!)
5
داشتیم فکر می‌کردیم این آقای کوستوریسا با این جهانی که از جغرافیای بالکان دارند در فیلم‌های‌شان (و طبعن این آخری، life is miracle) تصویر می‌کنند، سر هرمس مارانای بزرگ را شدیدن به این هوس انداخته‌اند که بار دیگر که خواست، که مجبور نبود، نزول اجلال کند بر این کره‌ی خاکی شما، بالکان را با همه‌ی مصیبت‌های‌ش انتخاب کند.
داشتیم برای ورنوش تعریف می‌کردیم پای تلفن، که ببین وقتی تراژدی از حد می‌گذرد، بدبختی و جنگ و مصیبت و ویرانی، اعصاب برای‌ت نمی‌گذارد، چه طور یکی مثل این آقای کوستوریسا (همان که جهان‌اولی‌ها کاستریکا می‌نامندش) پیدا می‌شود و زنده‌گی و هیجان و جنگ و عشق و سیاست و رویا و مستی و امید و بدبختی و مرگ را این‌جوری با هم تلفیق می‌کند و لذتی این همه مبسوط نثارتان می‌کند. داشتیم برای‌ش می‌گفتیم که ببین چه‌طور تراژدی یک ملت در آن زیرزمین خلاصه می‌شود در underground و حالا این‌جا دوباره مقوله‌ی جنگ و صلح را این‌جوری می‌بیند و اسارت و آزادی را. که اسارت دخترک مسلمان موجب آزادی مرد صرب می‌شود از اسارت همسرش و صلح که می‌شود انگار باید عزا بگیریم که این جشن بی‌کران خصوصی دارد تمام می‌شود. کجا درست در میانه‌ی جنگ، می‌شود این همه دیونیزوسی از زنده‌گی لذت برد.
یادمان باشد، اجباری که تمام شد، اولین جایی که برویم، همین بالکان باشد. یک تحقیقی بکنیم ببینیم آقای کوستوریسا راست می‌گوید و زنده‌گی آن‌جا همیشه این همه جاری است یا نه. ملت همیشه این همه ‌خل‌خلی هستند، همیشه این‌جوری با هم ... (نمی‌شود که آخر همه‌چیز را نوشت که!)
6
یعنی اگر یک گروه موسیقی در این کره ی خاکی شما باشد که سر هرمس مارانای بزرگ واقعن و از صمیم قلب دل‌ش بخواهد به کنسرت‌ش برود تا همه‌ی شور جوانی‌ش را در همان یک شب، مصرف کند و از خودبی‌خود شود و آن‌قدر بالاوپایین بپرد تا زمین زیر پای‌ش ترک بردارد – بعله خب وزن و حجم که زیاد باشد، زمین هم ترک برمی‌دارد – کنسرت‌های همین گروه آقای کوستوریسا، no smoking است. مکین‌جان زحمت‌ش را بکش که فکر می‌کنیم قبلن هم درباره‌شان نوشته‌ایم.
7
ها راستی این شب شعر موسیو ورنوش را (با حضور اساتید معظم و مفخم و نصفه‌نیمه، از جمله، ایرما، سید، آلوارز، سیمون و بالاخره، شاه‌عباس کبیر) از دست ندهید که جبران این یک سال کم‌کاری را دفعتن نموده است مردک مزلف!
8
اصولن کبریت یک تناظر یک به یک مطلوبی دارد با سیگار. دانه‌ای است. مثل فندکی نیست که ندانی چندتا سیگار با آن روشن کرده‌ای. بی‌احساس نیست. درک دارد از زمان. از عدد. بوی گوگرد هم که قیامت می‌کند!
9
انگار دیگر شکل گرفته این شمایل آقای مت دیمون. این چهره‌ی نازیبا و زمخت‌ش. کمی روستایی. این سکوت‌ش در good shepherd خوب نشسته بود به صورت‌ش. گرچه برای آقای رابرت دنیرو کردیتی نداشت کارگردانی این فیلم اما به هرحال برای آن رفقایی که هنوز داستان‌های جاسوسی تودرتو را دوست دارند، ممکن است جذاب باشد. مضاف بر این که اصولن درباره‌ی شکل‌گیری CIA است. گیریم که یادشان برود که گذشت زمان چه بر سر چهره‌ی آدم‌ها می‌آورد. یک ویلیام سالیوان معرکه هم داشت. با بازی خود آقای دنیرو. یعنی گاهی فکر می‌کنیم قله‌ای نمانده که آقای دنیرو فتح‌ش نکرده باشند در بازیگری. نقش اول یا سوم. با یا بدون دیالوگ. درضمن این وسط آن ماجرای انجمن مخفی را هم داشته باشید که یک جورهایی وصله است. گاس که باید برویم اصل کتاب را بخوانیم اصلن.
10
خب اگر هم دنبال قصه‌های معمایی سریال‌کیلری هستید و هنوز فکر می‌کنید ممکن است به همین راحتی‌ها یکی روی دست آقای جاناتان دمی و سکوت بره‌های‌ش بلند شود، یعنی اگر هنوز امیدوار هستید، می‌توانید این black dahlia را مورد عنایت قرار دهید. گرچه آقای برایان دی‌پالما بعید می‌دانیم بتواند سر ذوق‌تان بیاورد. همان صورت‌زخمی را بروید ببینید اصلن. یک آل پاچینوی جوان معرکه هم دارد برای خودش. این یکی اما (black dahlia) تا جایی که می‌توانسته قصه و آدم‌ها را پیچانده. آن‌قدر که دیگر فرصتی برای کشف‌کردن و مرورکردن قصه، حین تماشا ندارید. بعد از فیلم هم بعید می‌دانیم حوصله و ارزش‌ش باشد که بنشینید و قطعات پازل را بچینید کنار هم. تازه آن خط داستانی بوکسوربودن قهرمان فیلم و رفیق‌ش، یک جورهایی ول می‌شود در ادامه. یعنی نبود هم، با این تاکیدی که الان روی‌ش در فصول اولیه‌ی فیلم هست، اتفاق خاصی گاس که نمی‌افتاد.
11
گاس که زیادی انتظار داشتیم ازLittle Miss Sunshine . این خانواده‌های معمولی و زنده‌گی‌های معمولی آمریکایی و این ضدرویای‌آمریکایی‌بودن هم دارد کم‌کم برای خودش ژانر می‌شود انگار. البته، البته یک فقره پدرپزرگ معرکه دارد فیلم در خودش که انصافن مفرح پرداخت شده است. خیلی جدی هم در نیمه‌ی راه می‌میرد. معلوم هم نیست که چرا خیلی از مردن‌ش ناراحت نمی‌شویم. گاس که مال لحن معلق فیلم باشد که آشکارا از تبدیل‌شدن به ملودرام یا کمدی پرهیز می‌کند.
12
آن تق‌تق‌ای که در بند 4 فرمودیم، گاس که خیلی جواب نداده. گفتیم که یادتان باشد. من‌بعد به صورت مجازی به تخته‌ نزنید. این تخته‌های مجازی گویا خیلی درست کار نمی‌کنند. گاس هم که زدنِ مجازی هنوز در کائنات خیلی پذیرفته نیست. نقدن افزایش سربازی منجر به افزایش فرهنگ خون‌مان نمی‌شود. خسته‌ترمان می‌کند. این‌جایی که الان نشسته‌ایم، مجبوریم، خب؟، مجبوریم کار هم بکنیم.
13
می‌گویند یک فقره خانم فوق‌العاده شیک و جذاب و خوش‌هیکل و سکسی، مشغول حمام‌کردن بودند. ناگهان سوسکی در حمام رویت می‌کنند. فریاد می‌کشند که: یا صاحب‌الزمان! آقای صاحب‌الزمان سریعن در محل حاضر می‌شوند و به نرمی می‌فرمایند که: این‌جور وقت‌ها مهدی صدام کن عزیزم!
14
گرچه کامنت‌دانی ما بی‌ساسان‌خانِ عاصی از رونق افتاده اما به هرحال به‌تر از پستِ بی‌مکین است که!
15
چه قدر گاس‌گاس کردیم امروز ها! ها راستی حال معماران گاس هم خوب است نازلی‌خانم. سلام می‌رسانند و سرشان بلانسبت مثل سگ شلوغ است.
16
یعنی بعد از آن داستان یک‌دستی‌یادودستی‌دنده‌عقب‌رفتن‌، این مدل‌شدن‌یانشدن هم شده برای خودش دغدغه‌‌ای ها!
17
البته یخده این پست‌مان از نوع ارزش‌یابی‌شتاب‌زده‌ شد اما به جای‌ش همت کردیم و فوتوبلاگ جناب جونیور و فوتوبلاگ خودمان را کمی آپ‌دیت کردیم.

Labels:




2007-08-11

هیچ بعید نیست که این پستِ جاری‌مان و لینک‌ها و عکس‌های‌ش، کلن کمی بالای هجده‌سال باشد. خودتان حواس‌تان باشد جلوی بچه نگذارید!
(مودب هم بخواهیم باشیم، فوق‌ش این را بگوییم که عکس‌ها را از این‌جا بلند کرده‌ایم!)

1
به لطف این سیستم قضایی شما، این خانم ساقی قهرمان را شناختیم. دروغ چرا؟ ما اصولن شعرهای مدلِ رضابراهنی را از همان اول یک‌جورهایی خوش‌مان می‌آمد. گاس که درگیر شده بودیم همان وقت‌ها با این مدل سرایش. گاس هم که چند تا آدم را می‌شناختیم که آن طوری شعر می‌گویند و اتفاقن بر اثر دم‌خوری با ایشان، درک می‌شد فضای شعرهای آواشناسیک‌شان. اما این خانم که سوابق‌ش شده پیراهن عثمانی برای بستن صدای شرق، انصافن جاهایی، شعرهای خوبی هم می‌گوید. نگاه کنید:
...
عشقبازی نمی کنم
عشق، بازی نمی کند عشق می کند اما بازی نمی کند
اگر بکند، عشق نمی کند
عشق، عشق که می کند بازی نمی کند
یکه که باشم و یکی یکی که باشیم عشق می کند یکی یکی می کند
...
یا این تکه:
...
دست نرم گرم نرم گرم نرم گرمش
را
ول
می کنم
بیفتد
...
راست‌ش یک مقداری سخت است درباره‌ی این شعرها حرف‌زدن. یا حوصله‌ای می‌خواهد که سر هرمس مارانای بزرگ ندارد نقدن. به نظر می‌رسد اصولن مخالفان سرسخت‌ش بیش‌تر از موافقان‌ش باشند. برای ما چیزی شبیه به نقاشی‌های آبستره است که یا ارتباطی حسی و شخصی با آن برقرار می‌کنید یا نمی‌کنید. باقی حرف‌ها، مفت است. مخاطب این گونه‌ها، ممکن است یک نفر در کل عالم باشد و بس. برای همان یک نفر هم هست که شاعر این‌جوری شعر می‌گوید و نقاش، می‌کشد. باور کنید یک حالی هم می‌دهد وقتی این‌جوری هستی و همان یک نفر، پیدا می‌شود و می‌گیرد قضیه را!
این اروتیسمی هم که در ادبیات این خانم به وفور وجود دارد را به‌هرحال باید پذیرفت. صدایی میان انبوه صداهاست دیگر. باب مقایسه که همیشه باز است و شما آدم‌های فانی اصولن دوست دارید همه را با هم مقایسه کنید اما یادمان هست که همان وقت‌ها هم همین حرف‌ها و قضاوت‌ها مثلن درباره‌ی خانم فروغ فرخ‌زاد هم بود. یک‌جورهایی فضولی‌های نامربوط دوران مدرن است دیگر. این که زندگی خصوصی هنرمند و مولف را بیاوری و بریزی رو دایره. وگرنه یادمان نمی‌آید همان وقت‌ها هم درباره‌ی گی‌بودن آقای میکل‌آنژ، دوست قدیمی‌مان، آن همه صفحه بگذارند. به کسی چه!
این که اصلن مساله‌ی این خانم در آثارش، زن و بدن باشد، یک ویژه‌گی است. قضاوت اخلاقی که می‌دانید، جزء چرندترین کارهای دنیا است. انصافن هم یک تاملات باریکی دارند که بد نیست سری بزنید. مثل این یکی:
...
گاهی به نظر می رسد که تنها الهام بخش تن ها در این مورد قوۀ جاذبۀ زمین است چون همیشه یکی، یا هر دو ( رابطه های گروهی چقدر تجربه شده اند؟) طرف رابطه به جانب زمین میل می کنند و دراز می کشند و خود بخود حرکت بدن محدود می شود.
استفاده از ترم هم‌اغوشی و معنایی که در ذهن تداعی می کند دوباره نشاط طبیعی ارتباط دو تن را به شکلی محدود از قرار گرفتن دو نفر پهلو به پهلو و موازی می کشاند. این ارتباط دو تن اگر با عادت و نظم و روتین محدود نشود به چه لذتی خواهد انجامید؟
چیزی شبیه لذتی که تن از تن خود می برد؟ بی دخالت حضور مزاحم شخص دوم؟
یا شبیه لذتی که از حضور یک "دیگری" به دست می آید؟
من فکر می کنم حتی اعضایی که به نام اعضای جن‌سی شناخته شده اند بیخود جای اعضای دیگر را لذت جویی اشغال کرده اند. چرا زمینه چینی و اجرای س‌ک‌س فقط باید محدود به ک... و ک... و ک... باشد؟ هر سه می توانند، اگر بخواهند، لذت را منتقل کنند، ولی چرا فقط همین سه تا؟
گاهی به نظر می رسد که س‌ک‌س و تولید مثل وقتی با هم اشتباه گرفته شدند، راههای کسب لذت هم به اشتباه ثبت شد.

این پاره‌کردن کلمه‌ها و نقطه‌چین‌ها هم از شخص شخیص سر هرمس مارانای بزرگ است البته!
2
ببینیم فیل‌تِر می‌شویم آخر با این‌ها یا نع!
3
واقعن روی‌مان به دیوار اما تمام‌کردن تی‌صفر این پدر معنوی‌مان، آقای کالوینو، از مصائب روزگار و دشوارهای زندگی بود. عوض‌ش، الان یک فقره دن کامیلو و پسرناخلف داریم که به قصد خواندن‌ش، هی قضای حاجت‌مان می‌گیرد مکرر!
4
هنوز قضیه کاملن معلوم نشده. قرار شده گویا گزارشاتی بدهیم خدمت صاحبِ حکم. جهت ابراز تاسف. بعد ایشان رضایت به بازگشت کامل‌مان بدهند. شاید. فعلن برگشتیم. کمپین‌‌تان را یک‌وقت متوقف نکنید ها! بگذارید باشد. یک روزی دیدید به کارمان آمد. این وسط ظاهرن یک هزار و سیصد کیلومتری راننده‌گی بدهکار بودیم که در عرض یک شبانه‌روز، پرداخت شد. فکر می‌کنیم به قد یکی دو حلقه ازمان عکس‌برداری شد در جاده. سعی کردیم خوش‌تیپ باشیم و لب‌خند بزنیم. صد و بیست کیلومتر در ساعت، یعنی حالا یک قهوه‌ای بخوریم، روزنامه‌ای بخوانیم، سیگاری بگیرانیم. ها راستی پلیس بی‌چاره، طفلک نیم ساعت داشت معذرت‌خواهی می‌کرد از این که دارد جریمه می‌کند. ما هم هی دل‌داری می‌دادیم که نه بابا اشکالی ندارد. تند رفته بودیم خب. شما هم وظیفه‌ات بوده جریمه کنی. از آقای ونه‌گات برای‌ش نقل قول کردیم که بعله این‌جوری است دیگر و نباید خیلی فکرش را بکند و غصه‌اش را بخورد. یک ماچ‌ش هم کردیم تا بداند به دل نگرفته‌ایم جریمه را. (نگفتیم که به یک جای دیگر گرفته‌ایم!)
5
می‌بینی مکین؟! آن اول یک هشداری دادیم و بعد یک‌هو خودمان را ول کرده‌ایم و چاک دهان را باز کرده‌ایم!
6
خب تبریزتان هم خیلی فرقی با تهران‌تان نداشت. آن‌جا هم برای این که به چپ بپیچی، باید حتمن راه‌نمای چپ را می‌زدی. برای رسیدن آسانسور باید صبر می‌کردی. چایی‌ت که تمام می‌شد و هنوز قند در دهان داشتی، حس بدی داشت. درازکشیده سیگارکشیدن، مزه‌ی سیگار را عوض می‌کرد. گوشی‌های F3 موتورلا فاقد علامت تعجب بود. برای فارسی‌نوشتن باید Shift و Alt را حتمن هم‌زمان فشار می‌دادی. آخر شب، تنبلی‌ات می‌آمد مسواک بزنی. تله‌ویزیون همین‌قدر مزخرفات مکرر پخش می‌کرد. بعد از صبحانه‌ی مفصل، هوس خواب می کردی. و برای آدرس‌پرسیدن، مجبور بودی صدای پخش ماشین را کم کنی.
7
می‌گوییم چه‌طور است حالا که یک آرشیو پنج‌شش‌ساله دارد این وبلاگ‌نویسی ما و مکین هم جای‌ش را بلد است و در راستای این که اصولن هرچی بلد بودیم تا حالا درباره‌ی احوالات جهان و کلیات عالم بشریت گفته‌ایم و بیش‌تر داریم خودمان را تکرار می‌کنیم این‌روزها، زین‌پس، ما بیاییم و یک اشارتی در حد کلیدواژه به یک موضوعی در متن پست‌مان بکنیم و بعد مکین برود بگردد از آرشیو ما، حرف‌های‌مان را درباره‌ی آن موضوع پیدا کند و در قالب کامنت، در پاچه‌تان بکند، ها؟!
8
راستی ای‌ساربان را داشتیم از قبل و آفت را هم همین دخترمان، ئه‌سرین‌خانم برای‌‌مان ارسال فرمودند. ممنون از لطف‌تان دخترم.
9
آنونیموسِ عزیزم، پسرم، فخرفروشی تحتِ وب هم از آن اصطلاحات باحال بود ها! دست‌تان درست. بعد هم ما کجا اعلام عمومی کردیم که شما نگران شدید؟ اعلام عمومی وقتی می‌شود اعلام که قبل از ماجرا باشد. وگرنه وقتی موضوع تمام شده و رفته، وقتی خبر سوخته، دیگر دست کی به کجا بند است؟ نکند واقعن فکر کرده‌اید کسی خبر ندارد که این طفلک اصولن امرارمعاش‌ش از همین اجراهاست؟
یک چیزی را هم نفهمیدیم درست، چرا اس‌ام‌اس نکنیم و حتمن زنگ بزنیم؟ کل اس‌ام‌اس‌های این مملکت دارد ریل‌تایم کنترل می‌شود؟!
10
یک اعترافی را بکنیم؟ حق با روزنامه‌ی کیهان و خانم لیلای لرستانی است. کتاب خانم رولینگ بچه‌ها را بی‌دین و ایمان‌ می‌کند. اصلن تبلیغ اومانیسم است این هری‌پاترها. حالا یک بار هم یکی پیدا شد که یک کار خوبی کرد، کیهان و خانم لرستانی هم از دست‌شان در رفت و قضیه را رسانه‌ای کردند، نباید جایی ازشان تشکر کرد؟
11
این آقا یا خانمی که هی اصرار دارد که ما ایشان را می‌شناسیم، گیر داده به اریک امانوئل اشمیت! بعله خب! همان شاه‌کار معرکه‌ی خرده‌جنایت‌های زناشوهری را خوانده‌ایم و کلی مشعوف شده‌ایم. یک قصه‌ی دیگر هم به نظرمان قدیم‌ترها از ایشان خوانده‌ایم که حافظه‌ی فرتوت‌مان حال نمی‌دهد الان!

12
داشتیم به موسیو ورنوش می‌گفتیم ایرما باید این شکلی باشد. یک چیزی در این مایه‌ها. مساله‌ی وجودی‌ش انگار زمان است. گذشت زمان. انگار ایرما تنها کسی است که زمان‌های نیامده را می‌شمارد. دست‌ش را از جیب پالتوی‌ش در می‌آورد. انگار بخواهد چیزی را نشان‌مان بدهد. دست‌ش خالی است. انگشت شصت‌ش را به چهار انگشت دیگرش می‌مالد. جلوی دماغ‌ش می‌گیرد. بو می‌کند. می‌گوید دست‌م بوی یخ‌چال گرفته هرمس. می‌گوید ایرما هر بار که به دیدن‌ش می‌رود، یک شاخه‌ی گل سرخ با خودش می‌برد. ورنوش هم هر بار گل‌ها را داخل یک گل‌دان کوچک می‌گذارد و پای‌ش آب می‌ریزد. آن‌قدر هرروز نگاه‌ش می‌کند و بوی‌ش می‌کند تا آبِ گل‌دان بو بگیرد و رنگ بگیرد و دور ریخته شود لاجرم، با گل سرخ‌ش. تا ایرما دوباره برگردد و شاخه‌ی تازه‌ای برای‌ش بیاورد. می‌گوید ایرما، آن‌وقت‌ها که سید هنوز بود، هربار که به دیدن‌ش می‌رفت، یک شاخه گل سرخ با خودش می‌برد. سید گل سرخ را با دقت می‌گرفت، نگاه‌ش می‌کرد و بلافاصله می‌برد در آشپزخانه، داخل فریزر می‌گذاشت. می‌گوید همین است که ایرما هنوز هم ول‌کنِ سید نیست که نیست.
13
آن ماجرا را یادتان هست که طرف یک روز هی عزراییل را دور و بر خودش می‌دید و عاقبت از ترس، شبانه به شهر دوری، با کمک قالی‌چه‌ی سلیمان سفر کرد. بعد که فردا در همان مقصد، عزراییل جان‌ش را ستاند، برگشته بود برای سلیمان تعریف می‌کرد که من قرار بود امروز در آن شهر این مادرمرده را قبض روح کنم. دیروز که این‌جا دیدم‌ش، کف کردم که چه‌طور فردا می‌خواهد در آن جا بمیرد! یادتان هست؟!
حالا قیاس کلن بی‌مورد و بی‌ربطی است ولی انگار باید آقای برگمان حتمن مرحوم می‌شد و ما گذارمان به تبریز می‌افتاد تا بنشینیم یک دل راحت، با شکم سیر، ساراباند را از سر تا ته نگاه کنیم و هی شعف‌مان مکرر شود. بعد هی برای اموات این آقای سون نیکویست صلوات بدهیم بفرستند که این جوری با روح ما بازی کرده با این رنگ‌ها و نورهایی که در تصویر و علی‌الخصوص – یادتان باشد خانم ماراناجان درباره‌ی این لغت علی‌الخصوص و آقای مرتضا، یک صحبتی با آقای بال‌افشان داشته باشیم- کلوزآپ‌های آدم‌ها درآورده است.
راست‌ش انتظار داشتیم هنوز هم ماجرا حول و حوش ماریان و یوهان باشد. یعنی عادت کرده بودیم که خب اگر قرار باشد بعد از سی سال، سراغ شخصیت‌های یکی از بی‌نظیرترین و هول‌ناک‌ترین فیلم‌هایی که در باب ارتباط و ازدواج و تنهایی ساخته شده، بروند، باید اصولن قضیه مرور گذشته باشد و اتفاقات و روی‌مان به دیوار، کمی هم یاد عشق در روزگار وبا افتاده بودیم. اما آقای برگمان اصولن آدم به‌غایت باهوشی است. آن‌قدر ظریف، بدون آن که بفهمید، مضمون را، که تقریبن همان مضمون اصلی همان صحنه‌هایی از یک ازدواج است، سوق می‌دهد به سمت رابطه‌ی والدین و فرزندان. یوهان و هنریک، ماریان و دخترش، هنریک و کارین، آنا و کارین و حتا یوهان و آنا.
زئوس‌وکیلی آقای برگمان، کدام شیطانی به شما آموخت که این گونه بازی بگیرید از چشم‌ها و گوشه‌های لب‌های هنرپیشه‌های‌تان؟ از ما خدایان که می‌دانیم برنمی‌آید!
سکانس غریبی بود آن جایی که پیرمرد و پیرزن، لخت در آغوش هم خوابیدند. یادتان هست دست مرد را که داشت می‌آمد تا به عادتی قدیمی روی بدن زن قرار بگیرد و پس زده شد؟ یادتان می‌آید همین سکانس چه‌طور با مکث روی تخت‌خواب، شیوه‌ی خوابیدن یوهان و ماریان را تاکید می‌کرد؟
باید بروید ببینید چه‌طور می‌شود که بعد از آن تک‌گویی پوزش‌خواهانه‌ی هنریک از کارین، چه‌طور صورت کارین در سکوت‌ش رو به دوربین است و هنریک چراغ‌ها را خاموش می‌کند و در تاریکی، ما و دوربین خیره می‌شویم به جایی که قبلن صورت کارین بود؟ کدام شیطانی به شما یاد داد این جوری با تاریکی و روشنایی، با کنتراست‌ها بازی کنید آقای برگمان؟ آقای نیکویست؟
خودِ کینه را دیدید؟ تجسم مسلم اودیپ را دیدید در صورت هنریک و یوهان، وقتی در کتاب‌خانه مشاجره می‌کردند؟ دیدید رذالت و نفرتی را که در نگاه و لب‌های فروافتاده‌ی یوهان، خطاب به پسرش بود؟
آن میز کوچک آشپزخانه را یادتان هست که ماریان همیشه روی آن، کنار پنجره می‌نشست؟ راستی نورپردازی این صحنه واقعن فقط از همان پنجره بود؟ پس چرا این همه جادوی‌مان می‌کرد آن فیگورهای خانم اولمن؟
کلیسا را یادتان هست؟ همان‌جایی که هنریک ارگ می‌زد و بعد، با ماریان صحبت می‌کند؟ همان‌جایی که اشک می‌ریزد برای آنا و بلافاصله، بی‌رحمانه پدرش را محکوم می‌کند؟ قبول داریم که یوهان اصولن آدم خودخواهی است اما وقتی هنریک آن طور بی‌رحمانه از او حرف می‌زند، ما هم مثل ماریان عصبانی می‌شویم.
ترس‌مان گرفت سرِ همان صحنه‌هایی از یک ازدواج. با خانم مارانا، یک لحظه هم چشم برنداشتیم از فیلم. حالا این بار، تنهایی، داریم رازهای هول‌ناک بودن را در این اتاقک این هتل، در باب رابطه‌ی پدر و فرزندی می‌بینیم. کاش خانم مارانا هم کنارمان بود. دست‌ش را می‌‌گرفتیم و درباره‌ی فیلم با هم صحبت می‌کردیم.
چرا هی فکر می‌کردیم با خودمان که این چیدمان‌های قاب‌های‌ش را این دوست‌مان، آقای آلمادوآر، باید وام‌دار آقای برگمان باشد؟
زئوس بطری شرابِ آقای ب را همیشه لب‌ریز نگه دارد، یادتان هست نشسته بودیم به دیدن جادویی به نام پرسونا، رازآمیزترین فیلمی که تاکنون ساخته شده است؟
14
دیدید چه‌قدر راحت به سیزده‌تا می‌رسد دخترم؟!
15
جوزده شدیم باز. نزدیک بود بنشینیم و هی یاد کسوفِ آقای آنتونیونی‌مان کنیم. بعد هی آن سکانس آخر را – که لابد این روزها هزاربار وصف‌ش را هزار جا خوانده‌اید و شده است در حد همان سکانس آخر آگراندیسمان مثلن – برای‌تان تعریف کنیم که چه بود و چه کرد با روح تازه‌ی ما در حوالی سال‌های آغازین دهه‌ی هفتاد. که اولین و آخرین نمره‌ی بیستی که در دانشکده گرفتیم، به لطف همین فیلم بود و تحلیل معمارانه‌ی فیلم. در باب ارتباط سینما و معماری. – خب قبول کنید که آن روزها هنوز این همه خز نشده بود این بحث‌ها! – راستی حال‌تان چه‌طور است آقای جودت؟ مانلی خوب است؟ هنوز نقاشی می‌کشد؟ هنوز آن‌طوری وقت سیگارکشیدن، انگشتان‌تان را جمع می‌کنید؟ هنوز هم پایین میدان دانشگاه، منتظر تاکسی می‌ایستید؟
16
حالا باز نیایید کامنت بگذارید که تو خودت نمره ی بیستی و این‌ها، ها!
17
راستی آن بند اول را فقط به منظور ماهی‌گرفتن از آب گل‌آلود و این که موج‌سواری کنیم از این جریان خانم قهرمان و شرق و سرچ و مخاطب و این‌ها و این‌ها، نوشتیم! وگرنه که هنوز این تپه‌سیخی، که هنوز هم نمی‌دانیم چیست و کجاست و کی درباره‌ش نوشتیم اصولن، رتبه‌ی اول را در کلماتی که با سرچ آن به بارگاه ما رسیده‌اید، دارد.
18
در همان عکسِ «من. دیشب» ش هم انگار یک چیزی هست. یک رضایتی که انگار پس چیزی بوده. می‌بینی در چشم‌های بسته‌ش. در چین‌ لباس، موهای ساعد، عرق‌کرده‌گی صورت و چروک‌های سرخوشانه‌ی گوشه‌ چشم‌ها. چه لحظه‌ی مقدسی داشته این عکس.
19
ها راستی بی‌خود روی عکس ایرما کلیک نکنید. بزرگ نمی‌شود!
20
بیش از 2500 کلمه برای‌تان نوشتیم در این پست، به نیت چهارده معصوم!
21
تو
چشم‌های ممتد را می‌بینی
گوشه‌های بیرون مانده
نگاه‌های بی‌پروا
ثانیه‌های ولرم دل‌داده‌گی‌ امشب
دودها و بوها و دست‌ها
لرزش وقیح لیموها در حوض مصنوعی
نازک حریر بالاپوش
تا
خشم‌ت بگیرد
...
من
بلندی شکننده‌ی بالای‌ش
ردیف مهیای بازی‌ها
قاب‌های قدونیم‌قد ناموزون
شرم خفیف آن دو نفر
سگ‌های ملوس بی‌ناموس
کش‌داری مشوش شبی که شبهه نداشت
تا
به حال خودم باشم
تا
به حال خودت باشم
...
22
لابد خواسته ظرفیت‌سنجی کند. این را یکی می‌گوید که می‌گویند ظرفیت‌ش بالاست، خیلی بالا. می‌گوییم مگر ظرف است که ظرفیت داشته باشد؟ آدم است دیگر. لابد ظرفیت هم چیزی در مایه‌های عاشقیت است. آن‌جا عاشق می‌شوی و عاشقیت اتفاق می‌افتد. این‌جا ظرف می‌شوی، جامد می‌شوی، خشک می‌شوی، ثابت می‌شوی، شابلون می‌شوی، و ظرفیت اتفاق می‌افتد. ظرف اگر نمی‌توانی که بشوی، سیال و منعطف اگر باشی، ظرفیت هم نداری.
چیز بی‌خودی است. از آن کلمات بی‌موردی که باید بدهیم برش دارند از این زبان شما.
23
داشتیم فکر می‌کردیم این میرزا دارد این روزها نوربالا می‌زند. رفتنی است. مدیکال و این‌ها که بازی است، ما در پیشانی یک نفر ببینیم که رفتنی است، می‌رود.
از تورنتو کسی این‌جا را نمی‌خواند؟!
24
به این حامدخان‌مان هم بگوییم که خیلی قضیه جدی نیست. درست است که فعلن این زئوس پدرسگ، تا ما کار واجبی با ایشان داریم، تلفن‌ش را می‌گذارد روی انسرینگ و می‌رود به پیچ، ولی دلیل نمی‌شود که همین‌جوری تبعید شویم و آب از آب هم تکان نخورد. مگر نشنیده‌اید که آقای رییس‌جمهورتان گفته امکان ندارد زمین در جایی که همه مومن هستند بلرزد. حالا شما فرض کن عکس‌ش هم صادق باشد. ها؟!
25
بعد هم این رفقا که هی دارند تشکر می‌کنند بابت آن شب، خب ما کارمان همین است دیگر. نکند فکر کردید از این خداهای بی‌مزه‌ی متوقع هستیم؟ شما حال کنید، انگار کل المپ حال کرده‌اند.
26
همین‌ها تا بعد.

Labels:



Archive:
11.2002  03.2004  04.2004  05.2004  06.2004  07.2004  08.2004  09.2004  10.2004  11.2004  12.2004  01.2005  02.2005  04.2005  05.2005  06.2005  07.2005  08.2005  09.2005  10.2005  11.2005  12.2005  01.2006  02.2006  03.2006  04.2006  05.2006  06.2006  07.2006  08.2006  09.2006  10.2006  11.2006  12.2006  01.2007  02.2007  03.2007  04.2007  05.2007  06.2007  07.2007  08.2007  09.2007  10.2007  11.2007  12.2007  01.2008  02.2008  03.2008  04.2008  05.2008  06.2008  07.2008  08.2008  09.2008  10.2008  11.2008  12.2008  01.2009  02.2009  03.2009  04.2009  05.2009  06.2009  07.2009  08.2009  09.2009  10.2009  11.2009  12.2009  01.2010  02.2010  03.2010  04.2010  05.2010  06.2010  07.2010  08.2010  09.2010  10.2010  11.2010  12.2010  01.2011  02.2011  03.2011  04.2011  05.2011  06.2011  07.2011  08.2011  09.2011  10.2011  11.2011  12.2011  01.2012  02.2012  03.2012  04.2012  05.2012  06.2012  07.2012  08.2012  09.2012  10.2012  11.2012  12.2012  01.2013  02.2013  03.2013  04.2013  05.2013  06.2013  07.2013  08.2013  09.2013  10.2013  11.2013  12.2013  01.2014  02.2014  03.2014  04.2014  05.2014  06.2014  07.2014  08.2014  09.2014  10.2014  11.2014  12.2014  01.2015  02.2015  03.2015  04.2015  05.2015  06.2015  08.2015  09.2015  10.2015  11.2015  12.2015  01.2016  02.2016  03.2016  04.2016  05.2016  07.2016  08.2016  09.2016  11.2016  03.2017  04.2017  05.2017  07.2017  08.2017  11.2017  12.2017  01.2018  02.2018  06.2018  11.2018  01.2019  02.2019  03.2019  09.2019  10.2019  03.2021  11.2022  01.2024