« سر هرمس مارانا »
صلح و آرامش از حقیقت بهتر بود



2007-04-30


1
چرا هیچ خلوت عاشقانه‌ای خلوت نیست، ازدحام جمعیت است در تختخوابی دونفره؟ چرا هر کسی چند نفر است، چهره‌هایی تمامن گوناگون؟ چرا عاشق کسی می‌شویم اما با کس دیگری به بستر می‌رویم؟
از رمان وردی که بره‌ها می‌خوانندِ آقای رضا قاسمی
2
خب البته همان روزها هم ما خیلی با زئوس موافق نبودیم که چون روی شما آدم‌های فانی زیاد شده بود، بزند آن برجی را که با آن همه زحمت و به آن عظمت ساخته بودید، خراب کند. یا حداقل فقط همین‌ باشد نه این که این‌ جوری بزند همه را پراکنده کند به هزار زبان. حالا هم فکر کردید ما نمی‌فهمیم که دارید برج بابل‌تان را دوباره می سازید؟! گیریم که پیچیده باشیدش در لفاف تکنولوژی. دیروز که آن سوراخ کوچک کنار face پخش ماشین را نگاه می‌کردیم، همه‌چیز را فهمیدیم! گیریم که یک کم دیر! بعله شاید هم رسم روزگار به قول آقای مرحوم ونه‌گوت چنین است که device های‌تان دارند با هم فامیل از آب درمی‌آیند و قرار است همه به زبان مشترکی حرف بزنند با هم و در دارغوزآباد هم که باشید، گوشی موبایل‌تان و شارژرش و پخش ماشین و یخ‌چال‌تان و لپ‌تاپ و جاروبرقی و آی‌پاد و دوربین و پخش صوت و هزار وسیله‌ی دیگرتان، با همین زبان به هم سلام خواهند کرد. ما این چیزها را می‌فهمیم حتا اگر در این المپ خاک‌گرفته‌مان، خبر زیادی از فن‌آوری هم نباشد. گاس هم که چون خدای مردمی‌ای هستیم، فعلن به زئوس چیزی در این باب نگفتیم. شما هم – سگ‌خور! – کارتان را همین‌جوری ادامه بدهید تا ببینیم بعد چه می‌شود!
3
حوصله‌مان سر رفت بس که غر زدیم! اما زئوسی‌ش این آپوکالیپتوی آقای مل گیبسون چه آشغال پورنوی بی‌خلاقیت‌ی بود که برای‌مان مهیا کرده، مردک؟ هرچی سرِ آن سادومازوخیسم لجام‌گسیخته‌ی مصائب مسیح‌ش چیزی نگفتیم و آبروداری کردیم، از تماشای این یکی جز نکبت چیزی نصیب‌مان نشد. حیف از آن پرسونای شوخ و شنگ این آقا در دهه‌ی نود که حالا انگار دارد انتقام رنج‌های پیغمبرش را از ملتِ بی‌گناهِ تماشاچی می‌گیرد. از معدود دفعاتی بود که بیش‌تر از چهل دقیقه نشد که فیلم را تحمل کنیم.
گاس هم که روح‌مان این روزها زیادی لطیف شده و منطق این همه خشونت واقع‌نمایانه‌ی غیرسینمایی را خیلی نمی‌فهمیم. وگرنه آن حمام خون‌های مثلن کیل‌بیل، هنوز که هنوز است دارد مشعوف‌مان می‌کند.
4
خب ما هم فکر می‌کنیم خانم پنه‌لوپه کروز زیر این همه نکبت و بدریختی و ازهم‌پاشیده‌گی، هنوز که هنوز است آن‌قدر جذاب تشریف دارند که بهانه‌ای باشند برای دیدن Don't move. داشتیم فکر می‌کردیم شیره‌ی وجودی این خانم در این فیلم، همان ایستایی و سکون است. همانی که وقتی برای اولین بار مورد تجاوزِ آقای دکتر قرار گرفته بود، در آن بی‌اختیار ایستادن‌ش و حالت بی‌احساس – بی‌درد و بی‌لذت، انگار که دارد تقدیری تکراری را نظاره می‌کند – چشم‌های‌ش بود. اگر دیده باشید، در آن پلانی که به همراه دکتر دارند از پله‌برقیِ جایی پایین می‌روند و دکتر درست پشت سرش قرار گرفته و او را در برگرفته، چشم‌های دکتر هم همین درمانده‌گی را در خودشان دارند. گیریم یکی از آفات عشقی ممنوع و دیگری از پریشانی ممتد.
5
فایده که هزارتا دارد این گوگل‌ریدر اما عیب‌ش را هم بگوییم که آدم را عادت می‌دهد به خودش و گاهی یادمان می‌رود که قیافه‌ی فلان ‌وبلاگ چه‌گونه بود. ها راستی کامنت هم سرش نمی‌شود!
6
تشکر لایتی هم از این خانم استوانشین‌مان داشته باشیم بابت لینکِ وبلاگِ آقای اولد فشن که دقیقن دارد درباره‌ی موضوعاتی می‌نویسد که اصولن در حیطه‌ی مورد علاقه‌ی سر هرمس مارانای بزرگ است. اعتراف می‌کنیم که از معدود دفعاتی بود که وارد وبلاگی تازه شدیم و همان‌جا، دادیم تمام آرشیو را یک‌نفس برای‌مان بخوانند! حالا کسی را داریم که درباره‌ی لذت‌ Old Fashion بوده‌گی گوشی اف-3 موتورلا با ایشان گپ بزنیم!
7
می‌دانید؟ خوش‌بختی گاهی وقت‌ها بوی کباب کوبیده می‌دهد. نشسته‌ای کتاب می‌خوانی و پسرک‌ت را نگاه می‌کنی که دستمال کاغذی را گرفته دست‌ش و دارد کلِ خانه – واقعن! – را گردگیری می‌کند! در باز می‌شود و خانم کوکا/مارانای نازنین‌ت در یکی از کول‌ترین اکشن‌های‌ غیرقابل‌ پیش‌بینی‌ش، با دو پُرس کوبیده‌ی لقمه‌ی میدان هدایت، به همراه نان تازه‌ی سنگک – ایضن میدان هدایت! – و دوغ سارا به مقدار کافی، وارد می‌شود.
دل‌مان می‌خواست شما هم بدانید!
8
چند فقره کتاب مورد عنایت قرار گرفته این روزها. مجموعه‌ی مصاحبه‌های بیش‌تر بی‌مزه‌ی آقای ابراهیم رها با چند فقره طنزنویس و کاریکاتوریست به نام دوئل.
ترجمه‌ی شرم‌آور چند قصه‌ی کوتاهِ آقای ونه‌گوت به نام اپیکاک که واقعن ما را به فکر انداخت کاش یک جایی بود که جلوی این مترجم‌های تازه‌نفس را برای لکه‌دارکردن شرافت نوشته‌های آدم‌هایی مثل این آقا می‌گرفت.
و نام‌ها و سایههای آقای اخوت که کند پیش می‌رود اما پرداخت پرظرافت و هزاریک‌شب‌ی‌ای دارد که به‌هرحال، ما هرمنوتیک‌بازها را قلقلک می‌دهد. بلانسبت انگار قالی بافته‌اند! کلیت کتاب درست شبیه همان خانه‌های پرطمطراق و پر از تزیینات و ریزه‌کاری‌های دوره‌ی قاجار است. به همان پوسیده‌گی درون و آب و رنگ بیرون. قصه خواننده را جلو نمی‌برد راست‌ش. بیش‌تر شیفته‌ی همین توصیفات و رنگ و لعاب‌ها و تصویرسازی‌ها هستیم که داریم ادامه می‌دهیم.
آخر هم همین وردی که بره‌ها می‌خوانند که گاس که بعدها درباره‌اش بیش‌تر نوشتیم.
9
یعنی از این بنده‌خدای محلاتی که خرده‌پیمان‌کار تخریب است تا خودِ مجموعه‌ی معظمِ ما، از clam کردن است که داریم نان می‌خوریم ها! چه بسا که کلِ مملکت هم این روزها در بازی سیاسی‌ش دارد همین جاده را گز می‌کند. گیری افتادیم ها!
10
می‌گویند پستِ بی‌مکین، مثل آشِ بدون نخود است! (آش‌تان اگر آش‌ِ دوغ بود، مشکل از گیرنده‌ها است لابد!)
11
خیرِ سرمان آمدیم یک سنت‌شکنیِ ماراناییک بکنیم و دو سه تا بند بنویسیم و آپ‌دیت کنیم و باقی را بگذاریم برای فردا!

Labels:




2007-04-22


1
آقای مرحوم مارسل دوشان، از آن آدم‌های نیک روزگار است که فی‌الواقع دل خجسته‌ای (کپی‌رایت خانم پیاده‌مان) دارد و درنتیجه در قلب سر هرمس مارانای بزرگ جای ابدی دارد. یک کتاب معرکه از گفتگوی ایشان با یک بنده‌خدای دیگری هست که خانم لیلی گلستان عزیز ترجمه فرموده‌اند و کمافی‌السابق، حافظه‌ی شاه‌کار سر هرمس مارانای بزرگ در این زمینه هم دست‌ش در پوست گردو است! حالا این‌ها را ول‌ کنید! ایشان می‌فرمایند:
هنر من زندگی کردن است، هر ثانیه و هر نفس کشیدن، یک اثر است که هیچ کجا ثبت نمی‌شود، نه دیدنی است و نه فکر کردنی. نوعی سر خوشی مدام است.
این را داشته باشید تا بگوییم. یک کتاب جیبی باارزش و کوچولو هم از سری مجموعه‌ی هنرهای تجسمی معاصرِ نشر و پژوهش فرزان روز هست به اسم مارسل دوشان که گفتگویی است با آقای فیلیپ کولن و باز هم، خوش‌بختانه، به ترجمه‌ی معرکه‌ی خانم گلستان که خواندن‌ش از نان شب برای شما آدم‌های فانی، واجب‌تر است. جایی در همین کتاب درباره‌ی مجموعه‌ی حاظر- آماده‌های‌ (Ready made)شان می‌خوانید:
یک حاضر- آماده یک شیء ساخته‌شده است و ایجاد شده که به مقام یک شی‌ء هنری برسد، آن هم فقط به انتخاب هنرمند. (این تعریف البته از آن آقای آندره برتون است) همیشه هم انتخاب هنرمند است. حتا اگر یک تابلوی معمولی بکشید باز هم این خودش یک انتخاب است. رنگ‌های‌تان را انتخاب می‌کنید، بوم‌تان را انتخاب می‌کنید، موضوع‌تان را انتخاب می‌کنید. همه‌چیز را انتخاب می‌کنید. هنر وجود ندارد. اساس کار یک انتخاب است. در این‌جا هم، همان چیز است. انتخاب شیء هست. به جای این که آن را بسازیم، خودش ساخته شده است. و این بسته‌گی دارد به این که شما چه چیزی را انتخاب کنید.
(یادتان می‌آید آن اثر معروف آقای دوشان را که چشمه نام دارد و تاریخ 1917 خورده و عملن یک توالت فرنگی مردانه‌ی مستعمل است که امضای آقای دوشان را روی خودش دارد؟)
قضیه همین است. یعنی وقتی یک نفر را به عنوان یک آرتیست شناختیم، خیلی هم فرقی نمی‌کند که یک اثر خلق کند و امضای‌ش را پای آن بگذارد یا یک چیزی را که موجود است بردارد و پای‌ش را صرفن امضا کند. موضوع انتخاب است و بس. همین است که وقتی مکین می‌گوید اگر محسن نام‌جو، شماعی‌زاده هم بخواند، دوست دارد. وقتی مکین محسن نام‌جو را در این جای‌گاه برای خودش تبیین کرده باشد، تمام انتخاب‌های محسن نام‌جو، اثر هنرمند را در خودش دارد، حتا اگر شماعی‌زاده باشد! پس خیلی هم بی‌خود هم نیست که این مجلات زرد، از آدم‌های معروف درباره‌ی خورشت مورد علاقه‌شان می‌پرسند!
می‌دانید؟ داریم روی مو راه می‌رویم! همین مولف‌بازی‌ها است که منجر می‌شود ‌مثلن هر چیزی که آقای اسکورسیسی یا آلمادوآر بسازد، ظرفیت تاویل‌پذیری بالایی داشته باشد و شیفته‌گان آن اثر، هزار راه برای توجیه همه‌چیز آن داشته باشند. همین می‌شود که کتاب حافظ به روایت کیارستمی که درمی‌آید، کلی سینه‌چاک دارد. در حالی که ایشان صرفن برداشته و از غزل‌هایی که دوست داشته، یک مصرع یا بیت را با تقطیع مدرن، در صفحه‌ای گنجانده. مهم هم نیست برای‌ش که بر سر غزل‌های منسجم آقای حافظ چه آمده است. مهم این جا است که آن چه با آن سر و کار داریم، نه حافظ و غزلیات‌ش، که انتخاب‌های آقای کیارستمی است.
هرچه می‌کشیم داریم از همین دار و دسته‌ی آقای برتون می‌کشیم ها!
2
آقای گل‌مکانی عزیز در نوشته‌ای درباره‌ی امیرخان قادری و نوشته‌های‌ش، با اشاره به نوع نگاه آقای قادری در نقدهای‌اش، جمله‌ی درستی می‌گوید:
همه‌چیز فیلم در مضمون و داستان و شیوه‌ی روایت‌ش نیست.
در همین راستا است که آن پلان عمودی (که انگار روح مرحوم دارد ورود دخترک را به جمع سیاه‌پوشان عزادار مشاهده می‌کند و اگر درست یادمان باشد، به سبب همین تغییر زاویه‌ی دید از زنده به مرده، این پلان سیاه‌سفید است) ورود خواهر پنه‌لوپه‌ کروز به مجلس سوگ‌واری خاله/عمه‌‌اش در فیلم بازگشت این همه ول‌مان نمی‌کند و آرزو می‌کنیم کاش این لحظه‌ی گران‌بها در فیلم دیگری بود یا به قول آقای وزعیت بینابین، انسجام کلی بیش‌تری در این کار آقای آلمادوآر بود.
3
هزارتوی لذت چند وقتی است که منتشر شده است. داشتیم فکر می‌کردیم این نسبت جنسیتی نویسنده‌گان هزارتو، نسبتی که اصولن خیلی وقت‌ها و خیلی جاها، واقعن این همه اهمیت ندارد که درباره‌ش حرف می‌زنید، در این شماره خیلی خودش را نشان داده است. وقتی که لذت از نگاه مردانه می‌شود غالب، عکس زیبای صفحه‌ی اول هم از همان جا می‌آید. ما به شخصه، خیلی کنجکاو بودیم خانم‌های بیش‌تری در این شماره مطلب داشتند تا درباره‌ی مفهوم لذت و خوشی، از آن نظر – که گاس که دیگر خیلی هم ارتباطی به مرد و بدن‌ش هم نداشته باشد، بیش‌تر می‌خواندیم.
4
دل‌مان می‌خواهد یک بار، در یک لحظه‌ی فراتحمیلی و آرام و خلوتی، بنشینیم و درباره‌ی آقای علی صیاد شیرازی و دیگر فرماندهان باهوش جنگ‌مان، بنویسیم. آدم‌هایی که خودشان و خاطره‌شان له شدند زیر این همه مزخرفاتی که جمهوری اسلامی عادت دارد درباره‌ی همه چیز از خودش صادر کند و همه چیز را به لجن ایدئولوژیکی بکشد.
5
یعنی هیچ حواس‌تان هست که ما همین‌جوری نمه‌نمه، هی فوتوبلاگ خودمان و فوتوبلاگ جناب جونیور را گاه‌به‌گاه (!)، آپ‌دیت می‌کنیم یا نع؟!
6
یادتان باشد اگر شما هم مثل ما رفتید سراغ این خانم نشانه‌شناس، این را حتمن بخوانید که در باب عکس‌های قدیمی عکاس‌خانه‌های مشهد است با آن پرده‌های نقاشی حرم در بک‌گراندشان.
7
یعنی آن روابط فوجیتسویی‌تان معرکه بودها! کلی مشعوف و این‌ها شدیم!
8
یادتان باشد که این هم یک بازی نه‌چندان جدید است و به همان اندازه و نه بیش‌تر جدی‌ش نگیرید و غصه و حرص و جوش نخورید که اول هر تابستانِ این سال‌ها، از همین بامبول‌های مذبوحانه داشته‌اید و هر بار، یکی دو هفته‌ای که گذشته، چون نمی‌شود جلوی تابیدن آفتاب را گرفت و باد را خانه‌نشین کرد، خودش ورم‌ش خوابیده و حل شده در روزمره‌گی‌های این ملت. این قضیه‌ی برخوردهای با بدحجابی و این‌ها را می‌گوییم. تنها چیزی که ما را در این بالا، غصه‌دار می‌کند، ریشه‌دارشدن احتمالی مفهوم برخورد با این‌جور چیزها حتا در ذهن آدم‌های فانی آزاد است، وقتی که قیافه‌ی حق به جانب می‌گیرند و می‌گویند: طرف اون‌قدر تابلو بود که واقعن حق‌ش بود بگیرنش!
یادتان باشد! هیچ‌کس حق‌ش نیست که به‌خاطر پوشش و ظاهرش، با او برخورد شود. هیچ‌کجا و هیچ‌وقت. این را ما، از این بالا، با صدای رسا و بم و بلند و طنین‌اندازمان داریم می‌گوییم!
9
می‌دانید؟ موسیو ورنوش را با همه‌ی گوشت‌تلخی‌ش برای همین چندباری که حوالی سه‌ی صبح اس‌ام‌اس داده به ما که bia hermes, bia berim…، دوست داریم. نمی‌دانید چه موجود دل‌انگیزی می‌شود این‌جور وقت‌ها. مست که نمی‌شود معمولن اما همین که هوس می‌کند در جوار ما، خیابان‌گردی‌های بی‌هدف کند، پیاده، از هزار پیکِ تلخ، بیش‌تر رسوای‌ش می‌کند و شعف‌ناک‌مان. باید حواس‌مان باشد جوری که خانم مارانای دوست‌داشتنی‌مان و جناب جونیور بیدار نشوند، آرام‌آرام تخت را ترک کنیم و لباس بپوشیم. سیگارمان را برداریم و کلید را.
سر کوچه ایستاده. کلاه کشی‌ش را کشیده تا درست زیر ابروهای‌ش. بارانی گشاد و شل‌ش را هم طبق معمول پوشیده. سرش پایین است. سلام و این‌ها که در کار نیست. راه می‌افتیم. دو تا سیگار باید دود شود، تا سکوت‌ش را بشکند و رگبار خزعبلات بامزه‌ش را شروع کند. یادمان هست که نباید حرف‌ش را قطع کنیم. شما هم یادتان باشد. گوش کنید:
اولین بار در یک کافه‌ی مهجور، ریودوژانیرو، سال‌ش را یادم نیست درست، داشت برای خودش می‌رقصید. پارتنر هم داشت. جوان بی‌خیال درشت‌هیکلی بود انگار. سفید پوشیده بود با گل‌های ریزِ زیادِ قرمز، دخترک. سرم به کار خودم بود، تکیلا. Solo Por Tu Amor که شروع شد، دیدم‌ش. دورگه بود. باید عاشق‌ش می‌شدم. می‌دانی؟ بعضی آهنگ‌ها هست که وقتی گوش می‌کنی باید عاشق یکی بشوی. نه که باشی، باید همان موقع عاشقیت‌ت اتفاق بیفتد. شانس بیاوری دور و برت یکی به‌درد‌بخور باشد. بود آن شب. آهنگ که تمام شد، با جوانک رفت. این کوچه بن‌بست نبود قبلن؟ جوانک را باز هم دیدم بعدن. یک جایی داشت ویولن سل می‌زد. نمی‌زد که. نوازش می‌کرد. دیدی چه‌طور نوازش می‌کند وقتی سولو و غریب باشد و باشی؟ یاد دخترک افتادم. تصورش کردم که دارد نوازش‌ش می‌کند. با همین نغمه‌ای که الان می‌زد. با همین دستی که آرشه را گرفته بود. همین‌جوری گذاشته بود دخترک را بین خودش، بین پاهای‌ش. داشت از سر تا پای‌ش را نوازش می‌کرد، با همین آهنگی که داشت می‌زد. چی بود؟ انگار تمِ فهرستِ شیندلر بود. بی‌ربط! رفتم جلوی جوانک. دست‌م را کشیدم روی ویولن سل‌ش. انگار که من‌م دارم نوازش می‌کنم دخترک را. نفهمید. یا به روی خودش نیاورد که آن شب، دنبال‌شان که نرفتم، دخترک خودش برگشته بود پیش من. چه می‌دانم از کجا فهمیده بود. شب را پیش من مانده بود. خب حرفی هم بین‌مان نبود. تو خوب می‌فهمی این چیزها را نه هرمس؟ یکی بوده که اسم‌ش پ بوده انگار. هم او بوده که این‌جوری دیوانه‌وار این آهنگ را دوست داشته. همانی که در کافه پخش می‌شد. بعد هم رفته چندجا، برای چند نفر تعریف کرده این‌ها را. دخترک آن شب هم از جوانک شنیده بوده که یکی هست، دختری در ونکوور که اسم‌ش پ است و دیوانه‌وار این آهنگ را دوست دارد. این دیوانه‌واردوست‌داشته‌شدن‌ش، آدم را انگار مبتلا می‌کند. بدانی که کسی هست، حالا با هزار تا واسطه، که یک جور بی‌سابقه‌ای این چیز را دوست دارد. خب نمی‌توانی که بی‌تفاوت باشی، می‌توانی هرمس؟
باقی حرف‌های‌ش را آن‌قدر جویده‌جویده و زیرلبی می‌گوید که ما، سر هرمس مارانای بزرگ هم با تمام علم غیب‌مان، نمی‌توانیم که سر دربیاوریم. سکوت شب هم دارد کم‌کم ترک می‌خورد. وقت‌ش شده موسیو ورنوش را همین‌جا، همین وسط ول کنیم و برگردیم. خداحافظی هم که در کار نیست.
10
خب شما فرض کنید که آقای افشار نادری هم بی‌تاثیر نباشند. این دلیل نمی‌شود که به شدت به این ایده فکر نکنیم که با این رفیق‌مان که طراح صنعتیِ خوبی هم هست، یک مجموعه‌ای راه بیندازیم و بلند شویم برویم به کمپانی‌ها و موسسات و شرکت‌ها پیشنهاد بدهیم که برای‌شان هویت سازمانی (Corporate Identity) طراحی و اجرا کنیم. هم فال و هم تماشا. گستره‌ی وسیع و بامزه‌ای از طراحی نشان و خرت و پرت‌های دوبعدی بگیر تا گیفت و مبلمان و دکوراسیون و اصلن معماری دفتر و شعبه‌ها. یادمان باشد قبل‌ش فقط چاه مربوطه را پیدا کنیم تا وقت منارش هم بشود!
11
جا دارد همین‌جا، در همین بارگاه آسمانی و مقدس و متبرک، از این آقای الف‌مان بابت آن دو فقره فیلمی که از آقای گای ریچی برای‌مان رایت فرمودند و از خانم شین‌مان بابت آن مجموعه عکس‌های خاطره‌انگیز از مهمانی‌ها و باهم‌بودن‌های اخیر ما و این فسقله‌جات - عکس‌هایی که معمولن ما بلد نیستیم بگیریم و گاهی بی‌خودی فکر می‌کنیم که این عکس‌ها زیادی معمولی است و بعد، عکس‌های ملت را نگاه می‌کنیم، دل‌مان شاد می‌شود که فقط ما داریم این‌جوری فکر می‌کنیم و آدم‌های نیکوکاری هستند که همین لحظه‌های معمولی را خیلی معمولی ثبت می‌کنند و به این جور چیزها هم فکر نمی‌کنند و بعد، گیریم بعدترها، می‌نشینند و نگاه‌شان می‌کنند و لذت درک بی‌واسطه‌ی آن ثانیه‌ها را می‌برند – تشکر ویژه و مبسوطی کنیم و علی‌رغم ابروهای پرپشت آقای الف، در اسرع وقت، ایشان را یک فقره ماچ آب‌دارِ ماراناییک بنماییم. (حالا این که این ماچ آب‌دار ماراناییک دقیقن چی است و چه خصوصیاتی در خودش دارد، گاس که بعدترها برای‌تان تعریف کردیم!)
12
فعلن داریم پیشنهاد‌ها را جمع می‌کنیم. تا این‌جا ایده‌ی میرزا رتبه‌ی اول را دارد که بیاییم برای ساسان‌خان عاصی‌مان، همین بغل یک فضای دایمی ایجاد کنیم تا هر از چندی خودشان بیایند و اعتکافی و عبادتی و این‌ها! این دخترمان، مسعوده‌خانم هم بد نگفتند که یکی پیدا بشود و برای هر کامنت هم یک کامنت‌دانی علی‌حده درست کند یا به زعم ایشان، متادیتابازی‌ش کامل بشود!
حالا فی‌الواقع دقت کرده‌اید که این بنده‌ی مخلص، چه‌قدر دقیق متن را می‌خواند؟ چند نفر را سراغ دارید که اصولن نه فقط این‌جا را، که باقی وبلاگ‌ها را هم این‌طور موبه‌مو بخواند و درباره‌شان تفکر کند؟ داریم جدی می‌گوییم این را: آقای ساسان‌خان عاصی، خواننده‌ی معرکه‌ و ایده‌آلی برای وبلاگ‌های‌تان است. حالا خود دانید!
13
فرزند عزیزم، کیهان‌جان! نکند آن‌قدر ایمان‌ت نسبت به ما المپی‌ها سست شده که لحظه‌ای گمان برده‌ باشی که ما، سر هرمس مارانای بزرگ هم ممکن است ترس‌هایی داشته باشیم که در این بازی شما، روی‌شان کنیم؟! شما یک چیزی بگویید ساسان‌خان!
14
این بارگاه ما هم شده عین روزنامه دیواری هفته‌گی! هیچ هوس نکرده‌اید که عین بچه‌ی آدم هر بند را در یک پست برای‌تان پابلیش کنیم روزانه؟!
15
یادش به‌خیر، روح‌ش شاد، روان‌ش غرقِ رحمت! حوالی شبِ هفت آقای ونه‌گوت است و یادی از این غلامِ اهلِ بیتِ عصمت و طهارت، خاکِ پایِ آقا امامِ هشتم، مخلص و چاکر شهید کربلا، نوکر خانه‌زادِ مولا علی کرده باشیم که می‌فرمایند:
سیگار می‌کشم چون روشی مطمئن و آبرومندانه برای خودکشی است!
16
ها راستی چرا بعضی وبلاگ‌ها feed نمی‌شوند با این گوگل‌ریدزِ شما؟
17
سر هرمس مارانای بزرگ گاهی وقت‌ها که خدای لیبرال‌ی می‌شود، فکر می‌کند که باید هر اثر هنری را در متن خودش و خالق‌ش دید و ارزیابی کرد. البته این لیبرال‌بوده‌گی ما معمولن خیلی هم طول نمی‌کشد. به همین دلیل از الان تا چند دقیقه‌ی دیگر فکر می‌کنیم نباید این همه به این فیلم لوس و بی‌مزه و ضعیف و آبکی آقای ده‌نمکی، بد و بی‌راه گفت.
18
پرستیژ آدم را بی‌اختیار یادِ شعبده‌باز می‌اندازد. به همان اندازه البته می‌تواند سرگرم‌کننده باشد. مخصوصن اگر مثل سر هرمس مارانای بزرگ اصولن در این هزاره‌ی جدید هم هنوز شیفته‌ی دنیای شعبده‌بازی و سیرک و این جور چیزها باشید. فقط ایده‌ی شعبده/ اختراع نهایی آقای تسلا، آن قدر که تخیلی و غیرممکن است، حتا در بستر فیلمی که اصولن درباره‌ی شعبده‌بازی است، آزاردهنده است. یعنی تمام توجه شما را به این جلب می‌کند که از نظر فیزیک این اصلن ممکن نیست! (یادتان باشد که دارید به قصه‌ای در زمان اواخر قرن نوزدهم گوش می‌کنید) زرنگیِ فیلم شعبده‌باز در این بود که ترفندها را رو نمی‌کرد. همه‌جای فیلم شما شعبده می‌دیدید. قرار هم نبوده که ترفندها را بفهمید. شما هم جای‌گاهی مشابه تماشاگران سالن شعبده‌بازی داشتید. اما اشتباه پرستیژ این جا است که تمام شعبده‌های قبلی را یک‌جوری باز می‌کند. شما را در جای خودتان، با تمام علم انباشته‌ی این دو قرن و ورای شخصیت‌ها، قرار می‌دهد. در نتیجه، دست‌ش پیش تماشاگر رو است و همین باعث می‌شود که پایان فیلم، که کاملن بیش‌تر از شعبده‌باز قابل پیش‌بینی بود، توی ذوق آدم بزند.
19
داریم روی مخ این رفیقِ معرکه‌مان کار می‌کنیم عکس‌های خوب‌ش را از سفر کوبا یک جایی در این اینترنت شما بگذارد که فیض‌ش را همه ببرند. سیگار برگ‌ها و قهوه‌ای که برای ما آورده که شعف‌ناک است. گاس که شما آدم‌های فانی هم از عکس‌ها حالی بردید!
20
گفتگویی که آقای کولن با آقای دوشان انجام داده و ذکرش رفت، 21 ژوئن 1967 اتفاق افتاده است. آقای دوشان در سال 1968 مرحوم می‌شوند. در پایان گفتگو، آقای کولن می‌پرسد: در حال حاضر چه می‌کنید؟ آقای دوشان، جوابی می‌دهند که هوش از سر ما برده است و هی یاد آن تعبیر قیامتِ آقای مرحوم سپهری می‌افتیم که می‌گفت: ... رفت تا لبِ هیچ/ و پشت حوصله‌ی نورها دراز کشید...
آقای دوشان می‌گویند:منتظر مرگ هستم، به همین ساده‌گی. می‌دانید زمانی می‌رسد که دیگر آدم دل‌ش نمی‌خواهد هیچ کاری بکند. من دل‌م نمی‌خواهد هیچ کاری بکنم. میل به کاری ندارم یا میل به انجام‌دادن چیزی. بسیار حال خوبی دارم. فکر می‌کنم وقتی می‌رسیم به این که اصلن دل‌مان نخواهد کاری بکنیم، زنده‌گی بسیار زیبا می‌شود. یعنی کاری نداشته باشیم! حتا نقاشی. دیگر مساله‌ی هنر برای‌م جالب نیست.

Labels:




2007-04-12


1
این‌جا نوشته‌ایم دیپارتد و هی داریم تلاش می‌کنیم یک جوری حرف‌مان را بزنیم که آقای اسکورسیزی را از خودمان نرنجانیم.
تکلیف‌تان را روشن کردیم، نه؟!
اتفاقن بر خلاف هوانورد، تماشای این یکی مفرح بود و حوصله‌ی ملوکانه‌ی ما از نیمه‌ی راه سر نرفت. فقط هی باید به خودمان یادآوری می‌کردیم که کارگردان، مارتیِ خودمان است. بی‌خودی هم هی یاد face off می‌افتادیم. بعد با خودمان فکر می‌کردیم چرا انتخاب بازیگرها این جوری بوده است. منظورمان اتفاقن آقای دی‌کاپریو و آقای دیمن نیست که در این باره زبان‌مان مو درآورد بس که قبلن گفته بودیم. دیگر باید به زور هم شده عادت کنیم به این شکل و شمایل مقواییِ آقای دی‌کاپریو. حرف‌هایی را هم که این بالا درباب ارتباطات افلاطونی مارتی و لئوناردو می‌زنند، نشنیده می‌گیریم. مشکل سر هرمس مارانای بزرگ دقیقن با جناب آقای جک نیکلسون دوست‌داشتنی است. غیرسمپات‌ترین هنرپیشه‌ی محبوب تاریخ سینما! انصافن کدام دفعه، کجا با این آقا سمپاتی داشته‌اید؟ از حرفه، خبرنگار بگیر تا محله‌ی چینی‌ها. تا همین مثلن قول و از گود از ایت گیت. حالا نقش‌های گل‌درشت منفی را کاری نداریم وگرنه هیچ بعید نیست که یک بنده‌خدایی هم پیدا بشود و با نیکلسونِ مثلن شاینینگ هم سمپات باشد! کاری نداریم.
داشتیم می‌گفتیم: در دیپارتد، یک فضای به شدت دوقطبی حاکم است. دوقطبی که اتفاقن برخلاف آموزه‌های اصل عدم قطعیت، که این روزها خیلی مد شده، خیلی هم در هم نمی‌پیچند و خیلی سرراست‌تر از این حرف‌ها هستند. این را باید بگذاریم به حساب سن و سال مارتی لابد. اعتراف می‌کنیم که خیلی جاها انتظار داشتیم این دو تا آدم که این طور قرینه‌وار – ین و یانگ‌وار – دارند زنده‌گی می‌کنند، خیر و شرشان کمی جابه‌جا شود. (لطفن آدم‌کشتن را تنها متعلق به نیروی شر ندانید.) نشد. یعنی خیلی خط‌کشی قاطع‌تر از این چیزها و اداها بود. ببینید که پرسونای آشنای آقای نیکلسون می‌‌شود سردسته‌ی آدم‌بدها و آن وقت، مارتین شین با آن پس‌زمینه‌هایی که از او سراغ داریم، می‌شود رییس پلیسی که – واقعن که! – شهید هم می‌شود! دیدید چه‌قدر رمانتیک اسلوموشن از آن بالا پایین می‌افتد؟ بعد، نیکلسون، خونین و مالین در بیلِ آن ماشین- که لابد آشغال‌جمع‌کن هم بوده! – هلاک می‌شود؟ تازه فراموش نمی‌کند که قبل از مردن، خیلی مذبوحانه و خبیثانه، تیر آخر را هم شلیک کند! (باز دارد این دوز علامت تعجب‌های ما بالا می‌رود خانم ئه‌سرین، ها!) یک دفعه فیلم‌ت را سیاه‌سفید می‌ساختی دیگر!
اشتباهی رخ داده است. ما، سر هرمس مارانای بزرگ از همین جا اعلام می‌کنیم که یک جایی، یک روزی، به جای اسمِ مثلن آقای تارانتینو، اسم آقای اسکورسیزی تایپ شده و بعد، منشی تهیه‌کننده، تلفن اشتباهی زده و مارتی هم روی هوا قضیه را گرفته! فقط تصور کنید اگر این ماجرا را تارانتینو می‌ساخت. آن فصل عجیب آخر که همه‌ی هنرپیشه‌ها، یکی‌یکی، به نوبت، در مغز هم شلیک می‌کنند، چه‌قدر خنده‌دارتر و معرکه می‌شد؟!
الان خب خیلی تعجب نمی‌کنیم از این که اسکار را به مارتی دادند! حق‌ش بود!
به چیِ این دیپارتد دل‌مان را خوش کنیم آخر، ها؟! کجای‌ش را برای خودمان نگه داریم و هی یادش بیفتیم و برای ملت تعریف کنیم؟
یعنی باید حالا، بعدِ عمری، بنشینیم و از توانایی مارتی در جمع و جورکردن این همه شخصیت و قصه و این‌ها تعریف کنیم؟ همین؟!
بلند شو پسر! (با مارتی هستیم مثلن!) بلند شو فیلم خودت را با هم‌سن‌و سال‌های خودت بساز. ول کن این شلوغ‌بازی‌های دوربین و قصه‌های تودرتو و تدوین موازی و جوان‌گرایی و... را. نمی‌دانیم، لابد مارتی هم چهار تا جواد طوسی دور و برش دارد!
خب؛ این‌ها را گفتیم که یک دعوایی راه بیفتد و شما یک چیزهایی بگویید در دفاع از این فیلم و بعد ما مجبور شویم، مجبور شویم بشینیم و فکر کنیم و دلایل‌مان را برای خوش‌مان نیامدن از این فیلم، مبسوط‌تر بنویسیم.
2
یادتان باشد که یادمان بیندازید که دفعه‌ی بعد، یک چیزی درباره‌ی آقای مارسل دوشان، مکین، آقای شماعی‌زاده و آقای نام‌جو برای‌تان تعریف کنیم!
3
نگویید که نگفتیم ها! وردی که بره‌ها می‌خوانندِ آقای رضا قاسمیِ عزیز، روی دوات منتشر شد. خبرش را یک بنده‌خدای آنونیموسِ مهربانی در کامنت‌های پست‌های قبلی داده بود. به دیوار فیلتر هم اگر برخوردید، به خودمان ایمیل بزنید تا برای‌تان بفرستیم. به خود آقای قاسمی هم البته می‌توانید ایمیل بزنید!
4
موسیو ورنوش یک چندوقتی است که یک چیزهایی نوشته و داده دست ما، سر هرمس مارانای بزرگ، که پابلیش‌ش کنیم. مشعوف‌مان نکرده هنوز لابد که نمی‌کنیم!
5
داستان‌خواندن آن‌لاین هم از آن کارهایی است که می‌دانیم سخت است و خودمان هم گاس که به‌ندرت به سراغ‌ش برویم، اما این داستان بامزه را بخوانید با ایده‌ی معرکه‌اش که کامران‌خان‌ عزیزمان ترجمه کرده است.
6
ما هم اگر بودیم، کامنت‌دانی نمی‌گذاشتیم لابد. این همه ساده‌گی در فرم و قیافه. این خلوت منظم و سکوت گاس که اصلن از الزامات این باشد که آدم با خودش حرف بزند. وقتی خودت هستی و خودت، چه لزومی به این قرتی‌بازی‌ها؟! مانده‌ایم این وسط معطل که چی می‌شود که گاهی فکر می‌کنیم این خانم دارد صاف با ما حرف می‌زند. ببینید:
«ادم های بزرگ زندگی های کوچکی دارند با یکی دو اتفاق کم اهمیت.ادم های معمولی ،همان ها که با بی اعتنایی از کنارشان رد می شویم، انها که در سکوت کوپه قطار خط های سرخابی اسنیکرز دختر روبرویی را می شمارند،یا با دقتی بی مانند گل الود ترین هویج را از میان ردیف نارنجی هویج ها انتخاب می کنند،یا هر روز سرراهشان یک لیوان مقوایی قهوه داغ برای گدای هندی می خرند،این ادمهای فوق العاده معمولی زندگی شان پراز اتفاق هایی ست که ادم چشم هایش گرد می شود.ادم های معمولی عادت های معمولی دارند،مارکس و لنین و پروست و مان خونشان ده صبح پایین نمی افتد و هوس نمی کنند در ردیف کافه های گاندی با قهوه های چهار هزار تومنی خدای نکرده گدا گشنه های جهان را از دست امپریالیسمی که دهه پنجاه هر ننه قمری را توده ای می کرد نجات دهند،ادم های معمولی سر راهشان به یک رستوران معمولی با دوستی معمولی می روند می نشینند و جفنگ ترین غذای روز را می خورند و خزعبل می گویند و می خندند و ادم را گیر ناخود اگاه متوسط الحال روشنفکر های ننه بابا معروف دل زده از پول و سگ و طوطی و گربه ملوس نمی کنند.»
7
البته بنده‌گان خالص کم نیستند. اما این بی‌چاره، این طفلک، ساسان‌خان عاصی، مگر هُل‌تان می‌دهد که این جوری به دست و پای‌ش می‌پیچید خب؟! شما هم پسرم، از این آنتی‌کامنت‌ها غمی به دل نگیر و شجاع باش و صبور و همین‌جور هی فرت و فرت برای ما کامنت‌های طولانی و محبت‌آمیز و خالصانه صادر کن. بالاخره یک جایی حساب می‌شود این‌ها لابد! دست‌ات هم اگر به دست آن خانم استوایی شکست، گاس که خودمان از اختیارات ماراناییک‌مان استفاده می‌کنیم و به جای‌ش، یک دست خوبِ فردِ اعلا برای‌تان سبز می‌کنیم!
8
باور نکن علی‌جان! این جور چیزها را نباید باور کنی. هرکسی هم به شما گفت، شیشکی نثارش کن، با ما!
آقای ونه‌گوت نمی‌میرد که. منتشر می‌شود در یک زمان دیگر، یک جای دیگر. الان هم گاس که دچار یکی از همان وقفه‌های زمانی مخصوص‌ش شده که آن سی‌ان‌ان بی‌صاحاب، آن طوری نوشته پسرم. وگرنه مگر می‌شود که ما هفته‌ی پیش، با یک حالت الهام‌آمیز و شتاب‌ناک و ویژه‌ای، برویم سراغ این کتاب زمان‌لرزه‌ی ایشان و حالا از شما هم‌چین حرفی بشنویم، ها؟ (اصولن سر هرمس مارانای بزرگ کتاب‌هایی را که از کتاب‌خانه‌اش برای خواندن انتخاب می‌کند، در یک حالت شتاب‌ناک، انتخاب می‌کند که معمولن انرژی رقیق مشکوکی – که هیچ دخلی به صداهای مشکوک ندارد – مسیر دست مبارک ایشان را هدایت می‌کند. می‌دانید که! وقتی تنگ‌ش بگیرد، خیلی فرصتی برای فکرکردن نداری!) بعد هم حالا گاس که واقعن مرده باشد، دلیل نمی‌شود که ما نامه‌ای به آدرس همیشه‌گی‌ش برای‌ش ننویسیم و نگوییم که:
کورتی جان! پسرم! مُردی که مُردی! به ما ربطی ندارد. الان هم به قول خودت لابد آن بالا در بهشت نشسته‌ای روی صخره‌ای، چیزی، داری پال‌مال لایت‌ت را می‌کشی و همان لبخند بچه‌گانه‌ی شیطنت‌آمیزت را زده‌ای و مشغول خلق یکی دیگر از آن اتوپرتره‌های بامزه‌ات هستی. به جانِ زنِ اول‌ت که به تازه‌گی مرحوم شده، نامردی اگر رمان جدیدت را برای‌مان ایمیل نکنی. بعله خب ما خودمان می‌دانیم آن بالا – این بالا! – امکانات چاپ و نشر محدود است. ولی به جان زن دوم‌ت که هنوز مرحوم نشده، این‌جور چیزها دلیل نمی‌شود پسرم که ما را از این لذت نامحدود، از این شعف بازی‌گوشانه، از این لبخندهای مکرر، از این تخیل ولنگارت برای همیشه محروم کنی که!
آدم باش و از این شوخی‌های صحرایی با ما نکن آقاجان!
ها راستی (کپی رایت خانم ئه‌سرین) این قدر آبجوی گرم نخور. برای‌ت خوب نیست. یا حداقل فقط همان خماری‌ اول صبح‌ت را با آن بشکن. خب؟
9
یعنی آدم یک فقره آیدا داشته باشد که از پاریس برای‌ش سی‌دی این خانم Skin را بیاورد ها! لذتی بردیم وقتی سوغاتی‌مان را گشودیم. (این هم از همان اتفاقات ماراناییک است که سر هرمس مارانا از قبل ندادند داخل بسته‌ی سوغاتی‌ش چی است!) یادمان باشد که بعدترها برای‌تان از این اعجوبه‌ی فرم و صدا بیش‌تر بنویسیم. کلیپ‌ها را خودتان بگردید و پیدا کنید و از گرافیک خارق‌العاده‌اش مشعوف شوید!

Labels:




2007-04-04


1
گاس که باید این‌ها را همان دی‌شب که ابسلوت وانیل این همه حَول حالنا کرده بود قلمی می‌کردیم اما دوچرخه‌سواری مستانه‌ی نیمه‌شبانه، مجبورمان، می‌فهمید؟ مجبورمان کرد که حالا روایت‌شان کنیم.
2
اصلن می‌دانید قضیه چیست؟ ما، سر هرمس مارانای بزرگ، اصولن آقای آیدین آغداشلوی نویسنده را به آقای آیدین آغداشلوی نقاش ترجیح می‌دهیم. این همه سال، جوانی کردیم و مجله‌فیلم خواندیم، هنوز که هنوز است چهارتا و نصفی نوشته‌های آقای آغداشلوی را بیش‌تر از باقی چیزها در خاطر مبارک‌مان نگه داشته‌ایم. از همین بهاریه‌ی امسال‌شان بگیرید تا آن نوشته‌ی معرکه‌ی دو تصویر که درباره‌ی مرگ بود و انگار، اگر درست در خاطرمان مانده باشد، مربوط است به شماره‌ی نوستالژیک 100 مجله‌فیلم. یک کتاب هم هست که باید اسم‌ش چیزی در مایه‌های از خوشی‌ها و لذت‌ها باشد و مجموعه‌ نوشته‌های همین آقا است و شدیدن مورد عنایت سر هرمس مارانای بزرگ است.
3
دیده‌اید حضرت فردی مرکوری کبیر که می‌خواند، چه‌طور و به چه قسمی انگار تمام جان‌اش را در صدای‌اش می‌گذارد؟ تمام وجود و پیکر و تمناهای تک‌تک سلول‌های‌ش باهم، دارند فریاد می‌زنند؟ گاهی وقت‌ها، این روزها، این محسن‌خان نام‌جو، ما را عجیب یاد آن آقای محترم مرحوم می‌اندازند.
4
یک خاصیتی دارند این جناب ونه‌گوت که بدجوری آدم را به این شبهه می‌اندازند که رمان‌نوشتن کار دل‌چسب و ساده‌ای است. یعنی خودِ شریف‌شان، آن‌قدر که بی‌زحمت خوانده می‌شوند و بی‌واسطه لذت می‌آفرینند، سر هرمس مارانای بزرگ را حداقل چند بار تا به حال دچار این گمان کرده‌اند که بنشینند و رمان بنویسند. داریم این روزها، زمان‌لرزه‌ی این آقا را می‌خوانیم و حالی می‌دهد که نگو! باور نمی‌کنید؟! چرا از آقای ب و خانم پیاده نمی‌پرسید؟
5
سیگار لامصب یک خاصیتی دارد، در کنار هزار خاصیتِ بی‌خودِ دیگر، که بنچ‌مارک‌های زمانی ایجاد می‌کند. یا قبل از شروع کاری یا چیزی است، یا در پایانِ چیزی، یا درست در میانه‌. یعنی خودش، به خودیِ خود، نمی‌شود. وصل باید باشد به قبلی یا بعدی یا فاصله‌ای که باید پر شود. حالا که ماشین را پارک کردی، قبل از شروع فیلم، بین دو نیمه، تا تو لباس‌ات را درمی‌آوری، تا این چهار تکه یخِ غوطه‌ور، غلظت مستی‌ را کمی، کم کند، قهوه که به نیمه رسید، از کوچه‌ی منصور که پیچیدی، همین پاراگراف که تمام شد، مثانه‌ات که خالی شد، قبل از این که وارد جلسه بشوی، فریادهای‌ات که فروکش کرد، چه‌می‌دانیم. گاهی فکر می‌کنیم اگر چیزی برای انجام‌دادن نباشد، اگر چیزی برای درک زمان سپری‌شده نباشد، اگر در یک اتاق ایزوله‌ی سفید، یا سیاه، تک و تنها، لخت و عریان، بی‌پنجره، گیر افتاده باشی و سکوت باشد، لابد می‌شود که سیگار نکشید اصلن! (که واضح است آن اولی که درست بعد از گیرافتادن و محبوس شدن، گیراندی، به شمار نمی‌رود!)
6
آقارضای عطاران هم این‌جوری دارد از اهمیت حواشی می‌گوید. همین که اصل داستان این همه کند جلو می‌رود و لحظه‌لحظه‌های سریال ترش و شیرین، با اتفاقات کوچک و ریز و انتزاعی و بی‌اهمیت پر می‌شود. همین چند ثانیه‌ی معرکه‌ای که هی دست رضا عطاران، وقتی می‌خواهد هنگام گفتن دیالوگی مهم، بنشیند بر سینه‌ی دیوار و هی می‌خورد به لوله‌ی بخاری و می‌سوزد و آخر، بی‌خیال می‌شود و می‌رود و بعد، وقتی مجید صالحی درست همان‌جا می‌ایستد و هر بار که دست‌ش را به همان علت به دیوار نزدیک می‌کند و ما هی فکر می‌کنیم که الان باید بخورد به لوله‌ی بخاری و بسوزد و هربار، اتفاقن درست کنار لوله فرود می‌آید و ما، به جای گوش‌کردن به قصه، به جای درگیرشدن با دیالوگ، حواس‌مان پرت است به این دست که کی قرار است بالاخره بخورد به لوله‌ی بخاری، همین‌ها یعنی درکِ درستِ آقای عطاران از طنز، از سینما، از حاشیه و از تمام چیزهای بی‌اهمیتی که 99 درصد زنده‌گی شما آدم‌های فانی را پر کرده است.
7
(این بند از این پست توسط نویسنده‌ی وبلاگ به دلیل حفظ آبروی چند نفر از جمله آقای حاتمی‌کیا و آقای ایناریتو حذف شده است.)
8
در میان آن همه باران بهاری، بدجوری دل‌مان می‌خواست کاش زن بودیم و از این پلوورهای کلاه‌دار سرمان می‌کردیم و واکمن در گوش، زیر باران در جنگل، می‌دویدیم و خیس می‌شدیم!
چرا؟ چون تصویرِ قضیه را این جوری بیش‌تر دوست داریم. تصور کنید که مرد گنده‌ای با این هیبت ببینید که در حال دویدن زیر باران است، آن هم در جنگل با پلوور کلاه‌دار و واکمن، خوش‌تان می‌آید؟!
9
آقای کیارستمی در یک جلسه‌ای، چندین سال قبل، به تعدادی هنرجوی فیلم‌سازی یک جمله‌ای فرمودند که ما هر کار می‌کنیم، یادمان نمی‌رود. ایشان فرمودند من هیچ‌وقت برای ساختن فیلم‌ها و پیاده‌کردن ایده‌های‌ام، در زنده‌گی، عرق نریختم. اگر دیدید دارید زور می‌زنید تا چیزی دربیاید، بدانید که راه را اشتباه رفته‌اید.
این را ما اضافه می‌کنیم: سرخوشی، اگر همراه خلق‌کردن نباشد، نتیجه چیزی عبوس خواهد بود که انسان‌های دیگر را هم غمگین خواهد کرد و این در مقابل آثاری که انسان‌های دیگر را خوش‌حال و سرخوش می‌کند، خیلی بی‌ارزش است. مثال‌ش همین گربه‌ی سفید/ گربه‌ی سیاهِ آقای کوستوریتسا است که این کار را با آقای ب کرده است و آقای ب لابد می‌داند که آقای کوستوریتسا اصولن اهل عرق‌ریزی روحی برای فیلم‌ساختن نیست. باور نمی‌کنید؟ یک نگاهی به این کنسرت‌های شگرف باند نواسموکینگ (درست یادمان مانده؟) ایشان بیندازید. ببینید چه شور و انرژی و هیجان و سرخوشی و لذتی دارد پیرامون ایشان هی پخش می‌شود. و جالب نیست که آقای کوستوریتسا این همه آقای کیارستمی را دوست دارد؟
10
آقای کیارستمی یک بار داشت تعریف می‌کرد که کلن از دو جور دختر 23 ساله خیلی خوش‌شان می‌آید: آن‌هایی که پاترول سوار می‌شوند و باقی دخترهای 23 ساله!
11
یادمان باشد به آقای بیل گیتس‌مان بگوییم در سال جدید یادشان باشد یک راهی برای وبلاگ‌نوشتن در جاده، پشت فرمان، اختراع نمایند وگرنه این همه جریان سیال ذهن شفاف ما همین طور هی دارد پشت این خطوط سفید منقطع و ممتد هدر می‌رود. سرمایه‌های مملکت است بالاخره!
12
این را گاس که باید در همان اعترافات کذایی یلدایی‌مان می‌گفتیم اما آن موقع یادمان نیامد! ما از بدو تولد به شدت، دچار عقده‌ی خودخواهرکوچکترنداری‌بینی هستیم و همیشه دل‌مان که می‌گیرد، حسرت می‌خوریم که چرا ما یک فقره خواهر کوچک‌تر از خودمان نداریم تا کلی لذت‌ش را ببریم. البته دل‌مان هم که نمی‌گیرد هم همین عقده را به همین شدت داریم. از زئوس پنهان نیست، از شما هم چه پنهان که خیلی از رفقا و اذناب را هم به همین چشم نگاه می‌کنیم. حتا یک بار هم آقای الف را با همین چشم نگاه کردیم که گویا به ایشان کمی برخورده بود!
13
نمی‌دانیم پیر شدیم یا که چی که این همه دچار فقر موزیک جاده‌ای شده‌ایم ها! این را داریم این‌جا بلندبلند می‌گوییم تا بعضی‌ها که آن‌ور نشسته‌اند و دارند می‌خوانند، از آن هارد چندین گیگی‌شان، یکی‌دو فقره ام‌پی‌تری برای‌مان سلکت کنند محض جاده و سفر و این‌ها! وگرنه می‌دهیم همین مکین بخوردشان!
14
آقای بهنود هم از آن آدم‌هایی است که هر سال عید، عادت کرده‌ایم جمع‌بندی‌های سالانه‌اش را بخوانیم. حالا چه در آدینه، چه همین ویژه‌نامه‌ی نوروزی اعتماد. مجموعه‌ی جذابی از اتفاقات ریز و درشت سال که نشان می‌دهد جهان چه گونه با مجموعه‌ای از ماجراهای بااهیمت و بی‌اهمیت، به هم پیوسته‌گی دارد.
15
(این بند از این پست به دلایل واهی توسط نویسنده پاک شده است و نویسنده قول می‌دهد، همین‌جا، که چند وقت دیگر پابلیش‌اش کند.)
16
از کلیه‌ی رفقا و اذناب دعوت می‌شود در باب معرفی یک ای‌دی‌اس‌ال خوب و خانه‌گی و به‌قیمت‌رسیده و کفایت برای شمال شرق تهران، آستین‌ها و پاچه‌هاشان را بالا بزنند بل‌که سر هرمس مارانای بزرگ خلاص شود از این دایل‌آپ‌!
17
یعنی تا نمی‌دانیم کجا هوس ساختن فیلم مستند داریم این روزها. حالا این ریتم لامصب و تند زنده‌گی را چه‌ کارش خواهیم کرد، گاس که خودمان هم هنوز ندانیم.
18
وقتی قصه و اتفاق‌ها و سکانس‌ها و میزانسن‌ها این همه تکراری باشد، تنها کاری که می‌شود کرد، استفاده از پتانسیل نهفته‌ی نابازیگرهای جدید هر فیلم جدید است. داریم درباره‌ی فیلم‌های کلیشه‌ای عروسی حرف می‌زنیم. داشتیم فکر می‌کردیم یک بار به این وسوسه‌ی قدیمی‌مان پاسخ مثبت بدهیم و برای یک بار هم که شده، یک فیلم عروسی بسازیم! باور کنید کلی ایده‌ی خوب داریم ها! پول زیاد می‌گیریم بابت‌ش اما تضمین می‌کنیم که چیزهایی و لحظه‌هایی را برای‌تان شکار کنیم که بعدن خودتان با چشم‌های خودتان بارها و بارها فیلم عروسی‌تان را ببینید و به دوستان‌تان نشان بدهید و آن‌ها هم حوصله‌شان سر نرود و این‌ها!
19
در این تعطیلی‌های چندروزه‌ی عید و خرداد و تاسوعاشورا و بهمن و غیره، معضل همیشه‌گی، ترافیک جاده هنگام برگشتن به تهران است. چند وقتی است با خانم مارانای دوست‌داشتنی‌مان، از تئوری ساعت احمق‌ها استفاده می‌کنیم و جواب می‌دهد! تصور کنید که روز 12 فروردین، ما از خودِ خانه‌دریا تا خودِ خانه‌ی خودمان را، با احتساب زمان شام‌شاش‌نماز 4 ساعته طی طریق کردیم و البته با همین وسیله‌های نقلیه‌ی شما آدم‌های فانی.
ساعت احمق‌ها یعنی ساعتی را برای حرکت انتخاب کنید که هیچ آدم احمقی در آن ساعت حرکت نکند! بدیهی است باقی وسایل نقلیه‌ای که در جاده توسط ما رویت می‌شوند، احمق خطاب خواهند شد!
20
این انیمیشن رنسانس را هم که به لطف آقای خطرناک‌مان، رویت کردیم، اگر کمیک‌باز هستید و قصه‌های نوآر می‌پسندید و البته میانه‌تان با ساینس‌فکیشن خوب است، ببینید. علی‌الخصوص آخر فیلم را با پایان‌بندی جسورانه‌اش پسندیدیم.
21
یک زمانی ما آمدیم یک وبلاگی برای این آقای محسن نام‌جو راه انداختیم و قرار شد که ایشان هرازچندگاهی در آن اضافات نمایند. مکین هم قرار بود کمک کند! نشان به آن نشان که همان یک پست اول که در جوار ما نوشتند، شد آخرین پست این وبلاگ! حالا زئوس خیر دهد آن بنده‌خدایی را که سایت ایشان را راه انداخته است.
22
از آن زمان که گوشی‌های موتورلا وی-تری از ما دل‌بری کرد و شیفته‌ی ایده‌ی خلاصه‌ و نازکی مفرط آن شدیم، تا همین حالا که این مدل قیامت اف-تری حال ما را دگرگون کرده تا به این حد که قصد کردیم خانم مارانای دوست‌داشتنی‌مان را بفرستیم دوبی‌ای جایی که یکی برای‌مان بیاورد! یعنی دیزاین این گوشی، به معنای واقعی کلمه، پشت‌کردن و مسخره‌کردن و به تخم‌گرفتن تمام پیش‌رفت‌های تکنولوژیک و شلوغ‌بازی‌های گوشی‌های این روزها است. تصور کنید که دیسپلی گوشی‌تان در سال 2007، سون‌سگمنتی باشد!
23
یک زمانی، جوان رعنایی بود به نام مشکات. درست بر وزن اورکات، حالا با کمی اغماض! یک جایی یک چیزهای به‌دردبخوری می‌نوشت که نام‌ش بود: خط‌ها و دوایرِ شدید. اسم وبلاگ را حض می‌کنید یا نع؟! خواستیم بگوییم دل‌مان برای ایشان و نگاه‌شان و نوشته‌هاشان کمی تا قسمتی تنگ شده است. خودت را نشان بده پسر!
24
بعد از مدت‌ها سری به اورکات زدیم. عیددیدنی دوستان. یادمان رفته بود این همه رفیق داشتیم ها! مسرت‌بخش بود فقط با این اشکال کوچک که مجبور شدیم، می‌فهمید خانم استرسو؟! مجبور شدیم یک اکانت جدید باز کنیم چون پسورد قبلی یادمان نیامد که نیامد! حالا خودمان را داریم از بیرون نگاه می‌کنیم. یعنی خودمان را add کرده‌ایم اما از خودمان، خودِ قدیم‌مان، برای خودِ جدیدمان، جوابی نیامده هنوز. داریم نگران می‌شویم. کمی هم به‌مان برخورده است!
25
دیپارتد. (کلی حرف داریم در این باره که بماند برای بعد)
26
یادمان می‌آید- و طبعن شما آدم‌های فانی یادتان نمی‌آید – که همان روزهای اول خلقت، هی ما درِ گوش زئوس گفتیم که آقا کم است، 24 ساعت کم است برای یک شبانه‌روز، ها! خدا لج‌باز تر از این بابا ندیده‌ایم. حالا چوب‌ش را خودمان هم داریم می‌خوریم. دنیا زیادی شلوغ شده است. همیشه وقت برای همه‌ی کارهایی که دوست داریم بکنیم و کارهایی که دوست نداریم و باید بکنیم، کم می‌آوریم. دل‌مان لک زده برای کش‌داری ظهرهای تابستان، برای شب‌هایی که تا به صبح برسد، هزار راه نرفته را پیموده بودیم و برگشته بودیم و قهوه و سیگارمان را هم تازه، نوشِ جان کرده بودیم. هی... .
27
باید برای نامه‌ای که نوشته‌ نشده، به من نوشته نشده، جواب بفرستم. این را موسیو ورنوش زیر لب می‌گوید. یک جور به‌خصوص و شفافی دارد نگاه‌مان می‌کند. اصرار می‌کند. طبعن راضی نمی‌شویم. می‌گوییم، در حالی که داریم با نوک زبان‌مان، لای دندان‌های‌مان را از مانده‌های خرده‌های کباب جارو می‌کنیم، حالا کی با تو بود ورنوش؟ صدبار این قضیه را برای خودت حلاجی کردی. هزار بار خدای‌ت را شکر کردی که آن طوری نشد. خودت با دست خودت ایرما را فرستادی پیش سید. یادت هست ورنوش چه‌طور می‌خندیدی به کثافتی که سرنوشت‌ت به سرتاپای‌ت زده بود. یادت هست چه‌قدر حال کردی از این اولین و آخرین تراژدی ساخته‌گی بزرگ زنده‌گی‌ت. ماجراجویی‌های بعدی، با آلوارز و سیمون، دورِ دنیا چرخیدن، هزار زن از هزار نژاد پیمودن، - یکی از شعرهای خودت بود دیگر؛ نه؟ - بی‌خود چشم‌های کم‌رنگ‌ت را خیس نکن ورنوش. بدمان می‌آید، عق‌مان می‌گیرد از این قیافه‌های مرگ‌موش‌ی که به خودت می‌گیری این جور وقت‌ها! خودت را قاطی نکن مرد! سفت بایست و روبه‌روی‌ت را نگاه کن. اصلن با خشم به گذشته‌ی تخمی‌ت بنگر!
می‌دانید از چیِ این ورنوش خیلی حرص‌مان می‌گیرد؟ از این که درست وقتی رگبار متلک و حرف و کنایه را روی‌ش می‌گیری و قاعدتن انتظار داری منفجر بشود در یک لحظه‌ی بحرانی و خودش را لو بدهد و وا بدهد و دهان صاحب‌مرده‌ش را باز کند و مایه‌ی غیبت‌های اساسی را برای‌ت رو کند، خفه‌خون می‌گیرد. بغض می‌کند. روی‌ش را برمی‌گرداند به دیوار. به جای خالی یک تابلوی لعنتی که هیچ‌وقت نمی‌دانیم، یادمان نمی‌آید یعنی!، چی بوده است. آی می‌خوریم به دیوار، ها!
28
این آقای توکا نیستانی و برادرشان، ماناخان را ما، سر هرمس مارانای بزرگ، مدت‌هاست که خیلی مورد عنایت ویژه قرار داده‌ایم و دوست‌شان داریم. از آن اسکیس‌های معرکه‌ی ماه‌نامه‌های دوست‌داشتنی ادبی دهه‌ی هفتاد تا همین ماجراهای آقای کا! این‌ها را گفتیم که بگوییم آقای توکا این‌جا دارد می‌نویسد و به قول آقای خواب بزرگ، نوشته‌های‌ش، به شکل هول‌ناک‌ی صادقانه‌اند.


Archive:
11.2002  03.2004  04.2004  05.2004  06.2004  07.2004  08.2004  09.2004  10.2004  11.2004  12.2004  01.2005  02.2005  04.2005  05.2005  06.2005  07.2005  08.2005  09.2005  10.2005  11.2005  12.2005  01.2006  02.2006  03.2006  04.2006  05.2006  06.2006  07.2006  08.2006  09.2006  10.2006  11.2006  12.2006  01.2007  02.2007  03.2007  04.2007  05.2007  06.2007  07.2007  08.2007  09.2007  10.2007  11.2007  12.2007  01.2008  02.2008  03.2008  04.2008  05.2008  06.2008  07.2008  08.2008  09.2008  10.2008  11.2008  12.2008  01.2009  02.2009  03.2009  04.2009  05.2009  06.2009  07.2009  08.2009  09.2009  10.2009  11.2009  12.2009  01.2010  02.2010  03.2010  04.2010  05.2010  06.2010  07.2010  08.2010  09.2010  10.2010  11.2010  12.2010  01.2011  02.2011  03.2011  04.2011  05.2011  06.2011  07.2011  08.2011  09.2011  10.2011  11.2011  12.2011  01.2012  02.2012  03.2012  04.2012  05.2012  06.2012  07.2012  08.2012  09.2012  10.2012  11.2012  12.2012  01.2013  02.2013  03.2013  04.2013  05.2013  06.2013  07.2013  08.2013  09.2013  10.2013  11.2013  12.2013  01.2014  02.2014  03.2014  04.2014  05.2014  06.2014  07.2014  08.2014  09.2014  10.2014  11.2014  12.2014  01.2015  02.2015  03.2015  04.2015  05.2015  06.2015  08.2015  09.2015  10.2015  11.2015  12.2015  01.2016  02.2016  03.2016  04.2016  05.2016  07.2016  08.2016  09.2016  11.2016  03.2017  04.2017  05.2017  07.2017  08.2017  11.2017  12.2017  01.2018  02.2018  06.2018  11.2018  01.2019  02.2019  03.2019  09.2019  10.2019  03.2021  11.2022  01.2024